وقتی کلاغ ها می رقصند-مریم فرهادی
«حالا می شد واقعیت او را دید.لمیده بود روی پتوی جمع شده و سیگار نصفه نیمه ای لای دست هایش می سوخت،خیره شده بود به جایی روی زمین،حالا با این پیراهن می شد بدن زنانه اش را دید و شکم برآمده اش را.اول شک کردم اما بعد که چشمم افتاد به دست هایش که بدون دستکش بود مطمئن شدم،دست هایش مردانه نبود.»
(بخشی از داستان مولکان یک چشم.)/ص 17/
برای سایه ام می گویم از فروزنده عدالت
«تصویر چهره اش را می کشیدم، چشم ها به رنگ ماش، بینی قلمی، دهان کوچک، گونه های استخوانی...او نمی شد!
همه را پاک کرده دوباره از اول، یک چیزی در آن میان کم بود.
تصویر را دوباره کشیدم، همه ی تلاشم مثل این بود که نقاشی ام مثل چهره ی او باشد مثل خودِ خود او، اما نمی شد.تصویر را با
دست عقب بردم، جلو آوردم.همه چیز بود به جز یک چیز...برق چشمانش نبود.همان ها که با دیدنم صورتش را روشن می کرد
و لب هایش را به خنده باز می کرد.»
(از داستان قلمدان مردی که دیگر نیست.)/ص 35/
«همان موقع های سال بود که آن خبر به گوشمان رسید.بابا جون در آن سوی آب ها دوباره زن گرفته بود.زنی آلمانی که دوتا بچه هم داشت.این چنین وقتی بود.اوایل بهار.فرشته ای را که زیر بالش هایمان ستاره می گذاشت صدا زده بودی.نه برای اینکه لباس ملکه ای زیبا را تنت کند که حالا شاهزاده ای بپسندد یا نپسندد.حتی آن روز آخر هم که نسخه ی خانوم جان را از داروخانه خریدیم رازت را به من نگفتی.ستاره هایت هفت تا شد و با هفت قرص رفتی که برای همیشه سیندرلای سرزمین ستاره ها بشوی.»
( از متن داستان سارای سرزمین دور.)/ص83/
تارِ مو- سعید بردستانی
«وقتی آدم جایی برای رفتن ندارد، کجا می رود؟ من هم جایی نداشتم که بروم.
دویدن خیلی زود خسته ام کرد. بی هدف راه می رفتم و به آدم هایی نگاه می کردم که از کنارم با عجله می گذشتند و وقتی برای فکر کردن نداشتند.حواسشان به سردی هوا بود،به بغل دستی شان،به چیزی که درباره اش حرف می زدند،به لیزی کف پیاده رو،و بیشتر از همه به روزهای آینده.»/ص 61/
مرگ خاموش آقای نویسنده-امیر پروسنان
« آقای نویسنده هم یکی بود مثل همه.کسی که آخر شب ها سیگارش را می کشید و سرش گرم بود و گاهی چیزی می نوشت و می داد به این ور و آن ور که چاپ کنند و شندرغاز کف دستش بگذارند تا اموراتش بگذرد.اصلا هم کلاه کج به سبک نویسنده ها روی سرش نمی گذاشت و مدام توی کافه ها پرسه نمی زد...»
(بخشی از داستان مرگ خاموش آقای نویسنده.)/ص 101/
فراموش شدگان- مریم بشردوست
«به خودم آمدم و به طرفش رفتم.صورتش را- که همیشه امتناع می کرد- بوسیدم.شش ماه بود که گرفتار این درد لعنتی شده بود.او بچه ی کاشان و خیلی باصفا بود،تنها بچه ی خانواده ی یک پدر و مادر پیر که بعداز سال ها نذر و نیاز خداوند لطفی کرده و این دختر را به آنها عطا کرده بود.هفده سال برایش نقشه ها کشیده اند تا روزی که اولین خواستگار به دستگیره ی در ضربه زد و همه را خوشحال کرد.چنان ساده و بی ریا این ازدواج صورت می گرفت که این زوج برای جواب آزمایش به نزد پزشک رفتند و آنجا بود که ورق زندگی لیلی عوض شد.طبق تشخیص پزشکان،او به سرطان خون مبتلا بود.»/ص 8,7/