k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

همچو کتابی ست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

- مولانا

k£Եαßη£ʋĪʂ
آخرین نظرات
  • ۲ شهریور ۹۷، ۲۳:۵۲ - موزیلاگ ..
    (:
نویسندگان
۱۹ اسفند۱۹:۱۷



 تارِ مو- سعید بردستانی

«وقتی آدم جایی برای رفتن ندارد، کجا می رود؟ من هم جایی نداشتم که بروم.
دویدن خیلی زود خسته ام کرد. بی هدف راه می رفتم و به آدم هایی نگاه می کردم که از کنارم با عجله می گذشتند و وقتی برای فکر کردن نداشتند.حواسشان به سردی هوا بود،به بغل دستی شان،به چیزی که درباره اش حرف می زدند،به لیزی کف پیاده رو،و بیشتر از همه به روزهای آینده.»/ص 61/


کتاب نیمه داستانی تارِ مو نوشته ی سعید بردستانی ست.این داستان در واقع یک رمان کوتاه و یا یک داستان نیمه بلند است.این روایت جالب و عجیب مربوط به مردی ست که شبی بی هوا متوجه تار مویی روی ساعد راستش می شود(شبی بی مقدمه روی ساعد راستم بود)، تار مویی متفاوت تر از دیگر موهای موجود در ساعد راست.بعد از مدتی متوجه ی عادتش به تار مو می شود و شروع داستان تقریبا از آنجاست.از آنجایی که عشق این مرد جوان به تار مو آغاز و شکل جدیدی به خود می گیرد.اما بعداز گذشت مدتی کوتاه، تار مو ناپدید می شود.مرد از خود بی خود می شود و به اتاقک زیر شیروانی، اتاقی سرد و نمناک، و تاریک رجوع می کند، و پس از گذشت روزها گذران وقت در آن حال، مرد، متوجه می شود که تار مویی به همان شکل درست روی ساعد دست چپش روییده.با شور و شعفی وصف ناپذیر پیله ی تنهایی اش را که تا کنون گرفتار آن بوده پس می زند. و به زندگی عادی خود برمی گردد.او طبق عادت هرروز روی نیمکتی( که مال خودش می داند) در پارکی واقع در پشت ساختمان خانه شان می نشیند تا با اولین دختر رو به رو می شود.دختر از او می خواهد که تمام راز هایش را به او بگوید اما مرد در پنهان کردن راز پافشاری می کند. و دختر می رود.عشق مرد به تار مو هرروز بیش از دیروز خود را می نمایاند و مرد مانند جان از تار مو مراقبت و حفاظت می کند. توصیفات این مرد از حالش، تا آن حد دیوانه وارانه  و تا آن حد غم آلودند که حسی مبهم، و گنگ را در خواننده ایجاد می کنند.خواننده در تمام داستان به دنبال حجی کلماتی ست که در سطر قبل خوانده است و به ادامه ی آن کنجکاو است.در انتهای داستان، مرد، که هیچ فردی(اعم از مادر، خواهر و دخترانی که توی پارک کنارش می نشینند) را محرم اسرار و شریک غم هایش نمی بیند ناگزیر دست به دامان کسی می شود،یک نفر پاک، بی شیله پیله و بی غل و غش، اما تیرش به سنگ می خورد، و او سرخورده تر از ساعات قبل از راه آمده باز می گردد. مرد که دیگر تاب تحمل کردن تار مو را ندارد و از همه چیز خسته شده،  طاقت نمی آورد و تار مو را از دست جدا می سازد و به دستان خاک می سپارد. و به همه چیز، خاتمه می دهد.

 

معشوق های بی جان:

 

هوس،یا عشق راز آلود مرد (توی داستان) به یک تار موی کوچک و خرد، و کم ارزش می تواند نمونه ی بارزی از عشقِ عاشق به معشوق یا معشوق های بی جان باشد.عشق هایی که در اطراف هرکدام از ما قابل رویت اند(اما خداییَش نه به این شدت) و در نوع خودشان می توانند سوژه ی بسیار جالب و بکری برای نوشتن باشند. این دست عشق ها را نیاز نیست توی داستانها، قصه ها، حکایت ها و افسانه ها جست و جو کرد، بلکه فقط نیاز به کمی نگاه نو به اطراف و کمی دقت دارند، ولاغیر!.عشق مرد در داستان به یک تار مو می تواند نمادی از یک عشق به معشوقی بی جان و غیر زنده باشد والحق هم که نماد خوبیست.
بخشی از متن داستان:
مثل هرچیز دیگری که به آن عادت کنیم، من هم یک شب قبل از آن که خوابم ببرد،کورمال کورمال به دنبالش گشتم و با دست چپ روی ساعد راستم را مالیدم و تار موها را یکی یکی کشیدم تا پیدایش کنم.وقتی پیدایش کردم تازه فهمیدم که به او عادت کرده ام.برایم تازگی داشت که آدم تار مویی را دوست بدارد.وقتی به آن تار مو در آفتاب نگاه کند، دخترش را ببیند که با موهای طلایی در آفتاب می دود.و وقتی به آن تار مو در تاریکی نگاه کند، دخترش را ببیند که خوابیده و به او خیره شده.برایم بی نهایت جالب بود که آدم تار مویی را دوست بدارد./10,9/


 

مفهوم کلی راز:

 

راز می تواند مفهوم داشته باشد،آن هم یک مفهوم کلی و نه جزئی.مفهوم کلی راز می تواند همان تعریف ساده ی: (چیزی که به کسی نمی گوییم) باشد و یا چیز مهمی که نمی خواهیم به کسی بگوییم.نویسنده ی این اثر یعنی تار مو، به این مقوله ی جالب و تا حدودی مهم در جاهایی از کتاب اشاره کرده است،اما در قالبی دیگر و به طریق و روشی دیگر.در این داستان مرد که از علاقه اش به تار مو باخبر است سعی می کند به خود بقبولاند که علاقه اش به تار موی روی ساعد (راست و سپس چپ) دستش یک راز است و یک راز باقی خواهد ماند و این چنین می شود که هنگامیکه اولین دختر در پارک پشت خانه شان در کنار او جای می گیرد او بدون اینکه رازش را کتمان کند از گفتن آن سر باز می زند:
ناش به من گفت رازی هست که به من نگفته باشی؟
و من صادقانه گفتم بله، یک راز هست.
گفت چه رازی؟
گفتم تا حالا به هیچ کس نگفته ام.
گفت خب راز یعنی همین.
گفتم چه خوب،تعریف راز را بلدی!
گفت حالا آن راز چیه؟
گفتم آن راز را به هیچ کس نمی گویم.
گفت چرا؟
گفتم راز یعنی همین.
گفت راز دیگری هم داری؟
گفتم فقط یک راز دارم.
گفت و آن راز را به من هم نمی گویی؟
گفتم و آن راز را به تو هم نمی گویم./ص15,14/

و چنان که دختر دوم در کنار او جای می گیرد:
گفت پس تو بگو.
گفتم نمی توانم.
گفت یعنی هیچ عیبی نداری؟
گفتم نه.
منظورم این نبود.گفت نقص چی،نقص هم نداری؟
گفتم نه.
بازهم منظورم این نبود.گفت عادت خاص؟
لابد داشت به گفت و گو شکل می داد.
گفتم نه.
داشتم گفت و گو را از شکل می انداختم.
گفت حتی نشانه ی خاصی هم نداری؟
گفتم چرا دارم.یک نشانه ی خاص دارم.
نتوانستم بگویم نه.نتوانستم او را انکار کنم.ساعد چپم پیش چشمم بود.
پرسید چه نشانه ای؟به من نمی گویی؟
گفتم نه./ص28,27/

مرد در تمام مدت سعی می کند که رازش را به کسی نگوید و آن را در دل حفظ کند، که موفق هم می شود.نویسنده در این اثر به شکل بامزه ای به این موضوع پرداخته و شاید راز جالب و عجیب مرد است که داستان را شکل می دهد و خواندنی می کند.


 

افکار دیوانه وارانه:


 

چیز عجیب و غریب و شاید بامزه و می شود گفت، نقطه ی قوت این داستان، افکار ضدونقیض، بی سروته و در عین حال دیوانه وارانه و مغشوش و گنگ این مرد است.افکار اوست که به داستان جهت می دهد و زبان درون اوست که تمام داستان را روایت و به انتها می رساند.افکار این مرد در تمام داستان بسیار جالب،عجیب و مشوش اند به طوری که در قسمتی از داستان مرد حتی به خط های قرمزی نزدیک می شود که گذشتن از آن فضاحتی به بار خواهد آورد، بزرگ و نابخشودنی:
دلم برای زی تنگ شده بود.
فکر می کردم در را قفل کرده است،اما در باز بود.بهتر است بگویم در را باز گذاشته بود.در اتاق باد می وزید و نوری مثل نور صبح همه جا بود.در را بستم و تکیه دادم به در.می خواستم چه کنم؟ نمی دانستم.از خودم بدم می آمد.از تکه ای از خودم بدم می آمد.می خواستم آن تکه را بردارم و جایی خاک کنم.کنار زی دراز کشیدم و پاهایم را جمع کردم.سر بردم میان موهایش و بو کشیدم.بوی زی را حس کردم.بوی زی.بوی زی.بویی که مخصوص خودش بود.بویی که فقط خواهرم می داد.دستم را بردم و دور تنه اش تاباندم.سرم را بردم و در گودی کتف هایش گذاشتم.داشتم چیزی را از دست می دادم.داشتم چیزی را برای همیشه از دست می دادم./ص57,56/

ذهن گنگ، منگ و شلوغ مرد تا انتها با متن داستان همراه است و مرد را تنها نخواهد گذاشت و رها نخواهد کرد.
تار مو روایتی ست غریب و داستانی ست افسانه وار و شاید ساخته ی ذهن از مردی که هیچ کس افکار، امیال و اعتقاداتش را نفهمید و نخواست بفهمد.داستان غمگینی میشود. داستان به شدت غمگینی می شود وقتی، کسی هیچ چیز را از نگاهت، از نیش کلام و چشم های تب دارت نخواند و این یعنی، حالای ما!
این کتاب به خوانندگان و دوست داران کتابهای کوتاه، داستانی،گنگ و مبهم توصیه می شود.کتابی واقعا زیبا و پر مفهوم است.
*********************************************
پ ن1:تارِ مو/تهران,نشر نیماژ,چاپ اول/1395, 70 صفحه/28 بخش/
پ ن2: قیمت پشت جلد کتاب من مُک 7000 تومان است، یادم نیست چقدر خریدمش.کمتر نه، ولی زیاد تر چرا.نپرسید، یادم نیست!
پ ن3: گودریدز ظاهرا این یک کتاب را از قلم انداخته؛ نمره ی من به کتاب 2.5 از 5 است.

ROHAM | ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۷

KETABNEVIS

ketabnevis

ادبیات داستانی ایران

انتشارات نیماژ

داستانی

رمان

رمان های ایرانی

سعید بردستانی

کتابنویس

کم صفحات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی