تارِ مو- سعید بردستانی
«وقتی آدم جایی برای رفتن ندارد، کجا می رود؟ من هم جایی نداشتم که بروم.
دویدن خیلی زود خسته ام کرد. بی هدف راه می رفتم و به آدم هایی نگاه می کردم که از کنارم با عجله می گذشتند و وقتی برای فکر کردن نداشتند.حواسشان به سردی هوا بود،به بغل دستی شان،به چیزی که درباره اش حرف می زدند،به لیزی کف پیاده رو،و بیشتر از همه به روزهای آینده.»/ص 61/