قتل حسابشده - ویتولد گُمبروویچ
«بهزانو در دو قدمی آن جنازه که اولین چیزی بود که امکان لمسش را داشتم، به پتویی زل زده بودم که با دقت تا محل اتصال بازوها و دست هایی که پرهیزگارانه رویهم گذاشتهشده بودند، کشیده شده بود. در ظرفِ پای تخت، گل بود و در حفرهی بالش، چهرهی رنگپریده خودنمایی میکرد. به گلها نگاه کردم، بعد دوباره بهصورت متوفی، اما به ذهنم چیزی خطور نکرد جز این فکر مصرانه و سرسخت که آن صحنه ساختگی بود، مثل یک نمایش. انگار همهچیز با طراحی چیده شده بود: آنطرف، جنازهای مغرور و دستنیافتنی که چشمان بسته و بیتفاوتش به سقف دوختهشده بود، با بیوهی گریان در کنارش، و اینطرف، من، یک بازرس، زانوزده، شبیه سگ خطرناکی که بهش پوزهبند زدهاند.»/ص28،29/