بالایِ سرِ آبها- محمدرضا شرفی(خبوشان)
« _کلوخه! لنگۀ پوتینه، مین گوجهای، خشاب، پوکه، چتر منور، کلوخه باز، آهنپاره، مین گوجهای، کلوخه، پاچۀ شِلوار. کولۀ پاره، کلوخه...
اینها را حجت آرام برای خودش میگوید و ته گودال را دست میکشد و میرود جلو. از آنطرف خاکریز که آوردیمش بیرون، سپیده زده بود و آسمان را کمی روشن کرده بود. تا آن روز حجت را ندیده بودم که زار بزند. نگاه کردم. نمیتوانستم چیزی را که حجت دیده بود، تاب بیاورم. همۀ بچههای آنطرف خاکریز هم به هقهق افتادند. آن چشمهای نافذ، آن پیشانی بلند، آن نگاه نفوذکننده. آن صورت به قول حجت دلبر سر جایش نبود. آتش خمپاره، قاب صورت را از جا کنده بود [...] باید پیدایش میکردیم. کورمالکورمال، وجببهوجب خاک گودال را دست میکشیم: چتر منور، پوکه، لنگۀ پوتین، فلز سرد، فانوسقه، یک تکه آستین، کلوخ... .
صدای حجت قطع میشود. انگار دارد حالا با خودش حرف میزند: ای صورتِ یا عِراقی مِبَره به غنیمت یا مِرِه آسمونِ خدا.
از هم فاصله میگیریم و دوباره کف دستمان را روی زمین میکشیم.
" یک تکه آستین، پوکه، کلوخ... .»
(بخشی از متن داستان غنیمت)/ص33،34/
واگویه:
[ نمیدانم چرا، (البته میدانم) وقتی که این دستنوشتهها و هر دسته نوشتهی اینچنینی را میخوانم، چشمانم را خواب که نه، آب میبرد. سیل میبرد. طوفان میبرد. سرم را، درد که نه، مرگ میبرد؛ و دلم را عشق. فقط عشق.
نمیدانم چرا، هرگاه صفحاتی را ورق میزنم که بوی خاک میدهند، بوی خون، بوی خمپاره، شانههایم ریز و نامحسوس، شل و بیجان، میلرزند. آنگاه، پس از لرزی که تمام جانم را دربرمی گیرد، حجم عظیمی از آبشور- شاید از دریا- شُرره میکند توی چشمها.
نمیدانم چرا...]
،،مینی بیوگرافی:
محمدرضا شرفی خبوشان، متولد 20 مهرماه 1357، نویسنده و شاعرِ خوشقلم و توانای ایرانیِ اهل ورامین است.
وی در دوران راهنمایی و متوسطه (دبیرستان) و همزمان با برگزاری مسابقات و اردوهای شعر و شعرخوانی [که در دهههای 60 و 70 (و...) برگزار میشدند] شروع به سرودن شعر بهصورت حرفهای کرد. او حتی در چند دوره نیز بهعنوان شاعر برتر، منتخب کشوری شد. شرفی پس از دریافت مدرک دیپلم در تربیتمعلم شهید مفتح شهرری به کسوت آموزگاری نائل آمد. وی همچنین دوران کارشناسی را در دانشگاه آزاد شهرری و دوره کارشناسی ارشد را نیز در دانشگاه آزاد واحد پیشوا سپری کرد و مدرک کارشناسی ارشد را در سال 1381 کسب کرد. این نویسندهی خوب کشورمان، اولین اثر خود را تحت عنوان «از واژهها تهی» توسط نشر واج و در قالب مجموعه شعر، در سال 1382 و در سن 25 سالگی منتشر کرد.
شرفی دراینباره و در مصاحبه با خبرگزاری ... افزود: [ بین جرئت و جسارت، و حماقت میگویند یک نخ باریک وجود دارد. من اولین مجموعه شعرم را در سال 1382، زمانی که 25 سال داشتم چاپ کردم که البته زیاد زود هم نبوده است. سالها قبل از آنهم مجموعهی شعر آماده داشتم زیرا آغاز شعر سرایی من از دوران تحصیلات راهنمایی بود؛ یعنی تقریباً از 12 سالگی.]
برخی از آثار فاخر وی در دورههای مختلف، نامزد دریافت جوایزِ ارزشمندِ متعددی شدهاند؛ و در اغلب موارد هدایای گوناگونی را از آن خودکردهاند:
- دریافت عنوان، کتاب سال دفاع مقدس جمهوری اسلامی ایران منباب اثر بیکتابی
- دریافت عنوان کتاب سال، بابت مجموعه داستان بالایِ سرِ آبها
- دریافت جایزهی جلال از جهت تألیف اثر بیکتابی
- کسب عنوان بهترین اثر در بخش رمان نوجوان جشنواره داستان انقلاب از جهت تألیف اثر موهای تو خانهی ماهیهاست
- شایستهی تقدیر در جشنواره شهید حبیب غنی پور بابت رمان بیکتابی
- دریافت عنوان بهترین اثر در بخش رمان بزرگسالان در جشنواره داستان انقلاب از جهت تألیف رمان روایت دلخواه پسری شبیه سمیر
- نامزد دریافت جایزهی جلال بابت رمان عاشقی به سبک ونگوگ
- نامزد دریافت جایزه کتاب سال دفاع مقدس از جهت تألیف اثر نامت را بگذار وسط این شعر
- نامزد دریافت جایزه قلم زرین منباب کتاب نامت را بگذار وسط این شعر
- نامزد دریافت جایزه شهید حبیب غنی پور بابت رمان عاشقی به سبک ونگوگ.
از آثار این نویسندهی جوان میتوان به: بیکتابی، عاشقی به سبک ونگوگ، موهای تو خانهی ماهیهاست، یحیی و
یاکریم، از واژهها تهی، نامت را بگذار وسط این شعر، طعم خوش واژهها و یادداشتهای بیاهمیت یک شاعر شهرنشین،
اشاره کرد.
اثر داستانی حاضر، اثری ست شورانگیز و زیبا، در حوزه و بخش ادبیات دفاع مقدس [ادبیات پایداری1]، به قلم محمدرضا شرفی خبوشان، نویسنده و شاعر پرتلاش و پرانگیزهی کشورمان.
این اثر، توسط نشر امیرکبیر، در تهران و نخستین بار در سال 1388 به چاپ رسیده و پسازآن در سال 1391 نیز چاپ مجدد داشته است.
بالای سر آبها، در 46 صفحه و با تیراژ(شمار) 1500 نسخه، در دسته کتب روایتی دیگر، در بخش داستانهای کوتاه و پسازآن در گروه کتابهای سیمرغ به چاپ رسیده و به بازار عرضهشده است.
- مروری بر گزیده روایات اثرِ حاضر، بهاختصار:
بالایِ سرِ آبها:
بالایِ سرِ آبها، روایتی ست ساده، از زبان یک رزمندهی جانباز (به گمانم)؛ و نحوهی جانبازیاش.
در اینجا قرار است با داستان و روایتی همراه شوید که پر است از درد و رنج و آلام. پر است از خون و خون؛ و مرگ.
بیشک، جنگ، دستاورد و ارمغانی بیش از این نداشته و نخواهد داشت.
*بهعنوان اثری که نام کتاب را یدک میکشد، انگار مجموعهی جامع و کوچکشدهای بود، وام گرفته از تمام روایات و قصههای کتاب. همانقدر کامل و گویا.
بخشی از متن داستان:
رفتهام از این درخت کهنسال آلو بالا. بالاتر از بالا. میشود حتی آنطرف کانال ماهی را تماشا کرد و لکههای ابر را توی چال و چولهای دشت شمرد. خیال شکستن دارد انگار؛ این شاخۀ خشک زیر پای چپم را میگویم. یکطرف این آلو را صاعقه زده است. اما طرف دیگرش پر است از شکوفه. باد هم شکوفهها را میبرد تا بالای سر آبها. مرد میخواهد پا گذاشتن توی این آبها. پلکهایت را تند به هم میزنی و تا زانو فرو میروی در گل. میدانی که سی و دومین پلک را یا هفتاد و سومین پلک را که فروبیاوری، دیگر پایت را نمیبینی. یکباره گل است که میپاشد توی صورتت و تو از گرمی یک تکه از همین گلها، حدس میزنی که پوست و گوشت یک جای پایت، چسبیده است زیر بناگوشت [...] حتم دارم بلبل خرماست. چه صدای زیر محزونی دارد. از لابهلای برگهای آن توت نر، میشود سینهی زردش را دید./ص9،10/
ای کاش سبز قبا بودم:
سوار بر قالیچهی پرنده یا ماشین زمان، این بار، مهمان قصهی رزمندهی جوانی خواهید شد که بهتازگی از جبهههای جنگ بازگشته و قرار است که خبر شهادت دو تن از صمیمیترین دوستانش را به خانواده و بالأخص پدرانشان برساند.
*نمیدانم چرا وقتیکه بهسختی بازماندگی فکر میکنم، تمام تنم بهیکباره شروع میکند به لرزیدن. داغ میکنم. دیوانه میشوم.
بخشی از متن داستان:
کاش سبز قبا بودم. چه اینجا، چه بالای نهر خین، چه روی خورشیدیهای وسط میدان مین. چه بالای سر نعش عباس که شده بود طعمه و من و عون علی نعش غریبش را از لای بتهها دو روز و دو شب تمام، نگاه میکردیم. من که پیشانی و سینهام، زیر نگاه قناصه های آنطرف، مورمور میشد. چند بار با عون علی جلو رفتیم. حتی رسیدیم تا بیست قدمیاش. قناصۀ بیرحم، عقبمان زد. فکر اینکه وسط پیشانیام یا سینهام، سوراخ شود، نمیگذاشت به عباس نزدیک شوم. اما عون علی انگار مورمورش نمیشد. پروا نداشت و ضجه میزد. بعدازظهر روز دوم، بعد از چند بار، جلو و عقب کشیدن، یقین کردم، عباس طعمه شده. راهی نداشتیم. عون علی اما چشم برنمیداشت. با نعش عباس، توی آن بعدازظهر لعنتی، یکریز حرف میزد و ضجه میزد [...] خودمان را انداختیم توی یک کانال کمعرض که مایل میشد طرف غرب. باید تا نیمههای کانال میرفتیم و دوباره خودمان را میکشیدیم بالا و مستقیم میرفتیم تا برسیم به خاکریز اول. جنازه سطح کانال را پر کرده بود. مجبور بودیم چهاردستوپا روی جنازهها جلو برویم. گاهی صورتم میچسبید به دهان متلاشیشدۀ یک جسد. گاهی هم کف دستم میرفت پایین و بهتندی از لای کتف و پهلوی جنازهها میکشیدمش بیرون./ص14،15/
غنیمت:
[یک انگشتر یاقوت؛ الماس چند قیراطی؛ کپهای طلا؛ یا یک سر بدون بدن.
چه فرقی، و واقعاً چه فرقی میکند وقتی، ملاک و ترازهای ما یکسان نیست؟.]
بهراستی، چه چیزی بالاتر از عشق میتواند، ملاک قیمت و ارزشگذاری چیزها باشد؟.
غنیمت، داستان و روایت کوتاهی ست از دو جوان رزمنده، که به امید یافتن سر فرمانده شهید [و فقید] شان، روزها و شبهای متمادی، کف گودال تاریک و سیاهی را میکاوند.
*از بین تمامی داستانهای این کتاب که صراحتاً دوستشان دارم؛ روایاتی که برایم بسیار جانکاه و جگرسوزند؛ ارادت و تعلقخاطر بسیار زیادی را نسبت به این داستان در خود حس میکنم.
بخشی از متن داستان:
دارم از حجت فاصله میگیرم. حجت هنوز وجببهوجب، کف گودال را دست میکشد. بگذار هر چه دارند بریزند روی سرمان. من و حجت که باکمان نیست. مثل او که باکی نداشت. هر بار که میچسبیدیم به زمین، میدانستیم او ایستاده. دود و غبار که رد میشد، همانطور چسبیده به زمین، سر برمیگرداندیم و میدیدیم مثل قلهای که از پس ابرها حجمش را کمکم ببینی، صورتش از سفیدی دود و غبار خاک، بیرون میآید. هر چه میگفتیم: بابا تو هم بخواب، فقط لبخند میزد [...] از نوک انگشت تا چانه، ناز ترکشها را خریده بود. تنها جای سالمش، صورتش بود که انگار هیچ ترکشی دلش نمیآمد ترکیب به قول حجت «دلبرش» را به هم بریزد. هرچه میخورد بازهم از رو نمیرفت. عهد کرده بود بایستد و حتی سرش را پایین نیندازد. اگر کلاه آهنی سرش نمیگذاشت، همه میگفتند فکر خودکشی دارد. اما چیز دیگری توی سرش بود. یقین کرده بود، جور دیگری میمیرد. وگرنه هیچ بنی بشری، دلش را نداشت که بااینهمه صفیر گلوله و شکاف بیرحم فولادهای سرگردان، همانطور محکم سرجایش بایستد.
/ص30،31/
چهار حرف خونی:
ش ... ه ... ی ... د .
چهار حرفِ کوتاه بیشتر نیست؛ اما چهحرفها که در موردش میشود گفت و شنید و نوشت؛ و خسته نشد.
معجزه دارند توی خودشان انگار، این چهار حرف خونی.
انقدر که میشود قصهها از آسمانی بودشان بافت و خونین شد. انقدر که میشود، داستانها از قداست و پاکی شان شان گفت و خونین شد. انقدر که میشود تا خوده خوده ابدیت، روایتشان کرد و تمام شد؛ اما داستانشان را به اتمام نرساند.
چهار حرف خونی، روایتی ست از زبان رزمنده و شهید [بهاصطلاح] گمنامی که برحسب قضا و قدر الهی یا تصادف و اتفاق، در مدفن و گور شهیدی دیگر دفن و به خاک سپرده میشود.
بخشی از متن داستان:
حالا بعدازاین همهسال با عکس بالای سرم خو گرفتهام. ننهات که حرف ندارد. معرفت این پیرزن همهچیزم شده. گاهی یادم میرود کوچکشدهام و مچالهام و یک تکه گوشت سوخته. اولها زیاد از تو حرف میزد. حالا فقط از من حرف میزند. تو را فراموش کرده و حالا من شدهام عاقبتِ خیرِ تو. اوایل با خودم میگفتم، آن شیرپاکخوردهای که پلاکش را روی من انداخت و خودش را گموگور کرد، حتماً یک روز پیدایش میشود. چند روز که گذشت دلهره برم داشت که گیرم که پیدایت شود، تکلیف من چه میشود؟ کمکم آرزوی هرروزم این شد که دیگر پیدایت نشود. کمکم که گذشت دیگر فکر تکلیف خودم نبودم. فکر میکردم که تکلیف اینهمه آدم که تو برایشان چیز دیگری شدی چه میشود؟/ص42/
حرف آخر:
آنچه خواندید، خلاصهای بود بر برخی از روایات اثرِ بالایِ سرِ آبها، به کوشش [و قلم] محمدرضا شرفی خبوشان، نویسندهی خوشقلم ایرانیتبار. نویسندهای که با تألیف و انتشار این کتاب، عنوان مؤلف بهترین اثر برگزیده سال 89 در بخش ادبیات دفاع مقدس را به خود اختصاص داده است.
بخشی از متن داستان:
گلۀ بابا احمد ریخته بود وسط جاده. گاز را ول کردم. بغض ریخت توی حلقم. موتور را خاموش کردم تا گله رد شود [...] حلقم را انگار که گچ ریخته باشند، سفت شده بود، سفت سفت. سیدرسول به هم ریخته بود. تند تند شانهام را از پشت تکان میداد و حالا صدایش را بلندتر کرده بود:
_ هوی! هوی! با توام.
اصلاً سرم را برنگرداندم. گله رفته بود و ما بیحرکت توی گرد و غبار جا مانده از گله، وسط جاده همانطور ایستاده بودیم. حرف خود سیدرسول را از لای سفتی و سختی بغضم رد کردم و بیاینکه سرم را به طرفش برگردانم، فقط گفتم: خوشا به سعادتت.(بخشی از متن داستان ای کاش سبز قبا بودم)/ص 19،20/
نویسندگی یعنی، خلق ظرافت؛ از سخت و زمختترین نکات و چیزهای ممکن. یعنی نمایاندن زیبایی و لطافت در زشتترین و دوست ناداشتنی ترین چیزهای ممکن. یعنی ممکن کردن چیزها،وقایع و اتفاقات ناممکن .
نویسندگی یعنی خلق دنیایی که درش، هر اتفاقی میتواند بیفتد.
بخشی از متن داستان:
ننه، ساک را از آبجی گرفت و داد دستم. اما دستش قفل شده بود به بند ساک [...] ساک را داده بود اما ول نمیکرد. گریه میکرد و انگار دوباره میخواست ساک را و بیشتر مرا بکشد. نگاه کردم به ننه صبری که با غرور مردانهای سه تا پسرهایش را برانداز میکرد. ننۀ من و ننه صبری و زنهای دیگر برای بدرقه آمده بودند شهر. آن روزها خانۀ ما قشلاق سرتپه بود و خانۀ ننه صبری و پسرهایش، صبر آباد. با زنهای دیگر پیاده آمده بودند امامزاده جعفر و ازآنجا خودشان را رسانده بودند ورامین. ما قاطی بچههای دیگر از زیر دود اسفند و قرآن رد شدیم و تا میدان اصلی شهر را با پرچمهای بزرگ و سربندهای قرمزمان، از وسط خیابان گذشتیم. پیادهرو پر شده بود از آدمها.(بخشی از متن داستان ننه صبری)/ص22/
محمدرضا شرفی، در این اثر، با بهکارگیری نکات فوق و همچنین توصیف دقیق و ریزبینانه ی فضای پیرامون، شخصیتپردازی و داستانسرایی تأملبرانگیز و عمیق، دقت و مهارت خود را بیشازپیش در معرض دید مخاطب، به نمایش گزارده است.
یک لحظه کور شدم. مصطفی را دیدم و بعد ندیدم. شبیه هیچچیز نبود. شاید کمی شبیه شبهایی بود که توی محلۀ روغن کشی، برق میرفت. درست وقتی که روبروی تلویزیون، پایین پای آقاجان دفتر و کتابت را پهن کردهای و زیرچشمی تلویزیون نگاه میکنی که مارش نظامی پخش میکند و تصویرش پرش دارد و انگار دوربین میلرزد و همانطور از بالای دوش فیلمبردار دقیق میشود، آن دورها روی فرار دو تا عراقی که با زیر پیرهن دستهایشان را بالابردهاند و میدوند.(بخشی از متن داستان پلاک8)
/ص43/
سبک نگارش [متن] اثر، رسمی و غیر گفتاری ست و مفاهیم بهخوبی هر چه تمام تر تعریف و بهشان پروبال دادهشده است.
اثر حاضر، باوجود قلم گیرا و روان مؤلف و نویسندهاش، و فضا و نحوهی روایت داستانها، موضوع و... بی شک، قابلیت تبدیلشدن به یک رمان کوتاه را دارد.
مزهی این کتاب، تا مدتها زیر زبانتان میماند.
بالایِ سرِ آبها را به علاقهمندان به آثار کمحجم و کم صفحه و دوستداران ادبیات دفاع مقدس، داستانهای کوتاه و کتب مجموعه داستانی توصیه میکنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: ادبیات پایداری و یا ادبیات جنگ، به مجموعه نوشتهها و سرودههایی گفته میشود که درونمایه و موضوع آن، به مسائل جنگ و پیامدها و تبعات آن بازمیگردد.
آثاری چون: جنگ نامهها، ظفرنامهها، جهادیه ها و فتحنامهها؛ ازجمله آثاریاند که در این حوزه به نگارش درمیآیند.
در عصر حاضر و در دوران معاصر، ادبیات پایداری، محصول و دستنوشتههای شاعران و نویسندگان در رابطه با جنگ و درگیریِ ایران و عراق و وقایع پیش و پسازآن است که در اصطلاح به آن ادبیات دفاع مقدس و یا ادبیات مقاومت نیز میگویند. هدف از بهکارگیری ادبیات مقاومت و پایداری:
- توجیه حقانیت
- دعوت به مقاومت
- توصیف فاجعه
و...است؛ و اکثر آثاری که در حوزهی ادبیات پایداری نگاشته میشوند، دارای خصایص فوقاند.
ادبیات پایداری سعی میورزد که با به تصویر کشیدن و نمایاندن، مصائب و فجایع جنگ و تجاوزات داخلی و خارجی، قداست خاک وطن و ایستادگی و مقاومت در برابر دشمن برای دفاع از میهن، باب جهانی دیگر را به روی خواننده و بهعبارتدیگر، مخاطب بگشاید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن1:بالایِ سرِ آبها/ تهران، نشر امیرکبیر، چاپ دوم، 1391/ 1500 نسخه/ 46 صفحه/ 7 روایت/
پ ن2: قیمت درجشده در پشت کتاب بنده، 13000 ریال، و بهعبارتدیگر 1300 تومانِ ناقابل است. در مقایسه با کتب ترجمهشده و غیرایرانی قیمت بسیار قابلتوجهی ست.
پ ن3: نمرهی اثر پیشِ رو، به عقیدهی من 4 از 5 است. حلالِ جانِ مؤلف اش!.