k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

همچو کتابی ست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

- مولانا

k£Եαßη£ʋĪʂ
آخرین نظرات
  • ۲ شهریور ۹۷، ۲۳:۵۲ - موزیلاگ ..
    (:
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۰۹ تیر۰۰:۲۷





تسلط عشق - دُن میگل رویز(روئیس-روئیز)

 

«ما نه‌تنها یک تصویرِ ذهنی، بلکه مطابق با اَقشارِ گوناگونِ مردمی که با آن‌ها در ارتباطیم، تصویرهایی گوناگون می‌سازیم. در خانه تصویری می‌سازیم، در مدرسه تصویری دیگر، و وقتی بزرگ می‌شویم، تصاویری بیش‌تر و بیش‌تر.
همیشه بینِ تصویرِ درونیِ ما از خودمان و تصویری که از خود به دنیای بیرون نشان می‌دهیم تفاوتی فاحش وجود دارد. هر چه این تفاوت بزرگ‌تر باشد، تطابقِ ما با انتظارات و توقعاتِ جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم مشکل‌تر می‌شود. آنگاه، با این عدمِ تطابق، خود را کم‌تر دوست خواهیم داشت...» (تصویرِ کمال)/ص20،21/

ROHAM | ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۲۷
۱۴ خرداد۲۰:۱۸




قصه هایی از برف و هندوانه - محمود افشاری



«هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی رخ داده است. ابری سیاه و سترون بر فراز شهر بود و هوا چنان رو به سردی می رفت که تا یک ساعت دیگر بخار پشت شیشه ها یخ بست. چاره ای نداشتیم جز آن که پای تلویزیون بنشینیم و اخبار را از قاب شیشه ای دنبال کنیم، اما هیچ کس توضیحی منطقی برای این رویداد غیرمنتظره نداشت. تنها چیزی که همه بر سر آن توافق داشتند این بود که آن روز صبح مثل همیشه خورشید طلوع نکرده است! شب سی ام آذر ماه هنوز تمام نشده بود که برنامه های رادیو و تلویزیون هم قطع شدند...»
(بخشی از داستان به رنگ هندوانه)/ص63/

ROHAM | ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۸
۰۸ خرداد۲۳:۱۳



 

کوتاه، مثل زندگی(داستانک های دلنشین)- طاهره درویش


«......... می خواست سایبان و تکیه گاه زندگی او باشه، اما اونقدر خودش رو پایین آورد و او رو بالا برد که دیگه فاصله ها فرصتی ندادن تا هر کدوم، همدیگه رو ببینن!
حیف! دیر دونست که عشق، خواری نیست.» ( متن کامل از داستان دوستی.)/ص11/

ROHAM | ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۳
۰۴ خرداد۱۳:۵۹



 

حرفه ی من خواب دیدن است - فاطمه زارعی


«می گوید، شنیده ای پسر فلانی، که نابغه بود و برای تحصیل به خارج از کشور رفته بود، به محض برگشتن تصادف کرد و مُرد. می گویم همان پسری را می گویی که قوزی بود و سال ها قبل او را به آسایشگاه روانی فرستاده بودند و اخیرا آسایشگاه جوابش کرده بود؟
او تصادف نکرد. روزی که به خانه برگشت از بالای پشت بام پرتش کردند پایین.»
(بخشی از داستان  سر و کله ی قوزی دوباره پیدا می شود.)/ص49/

ROHAM | ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۹