میرا- کریستوفر فرانک
«نقاب هایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفته یی. خون از گونه ها و پیشانیِ برهنه شده مان می ریخت. با وجود دردی که نفس هامان را بریده بود و ناله هامان را درآورده بود، لبخند همیشگی مان عاقبت ناپدید شد و پس از چند ساعت، چهره ی پیشینمان ظاهر گشت. آن گاه لب هایمان به هم پیوستند.»/ص 91/
یک جمله ی کوتاه و اینهمه حرف؛ میرا بدون حرف، حرف میزند:
شادی من کدام است اگر تمام دست ها،
حتی دست های ناپاک هم بتوانند آلوده اش کنند.
- این راند
اسمش "میرا" ست؛ اما اگر از حق نگذریم الحق که دست نوشته ای نامیراست.
میرا کتابی سوررئال -فراواقع گرایانه- است، با حرف های زیاد( و شاید برای برخی از افراد ثقیل) و قُطر کم. کتابی که نویسنده اش، خوب بلد بوده که خواننده را کجا بکشاند.
نویسنده اش کریستوفر فرانک/1942، نویسنده ی خوش قلم فرانسوی تبار است که وی را -تاحدودی- به میرایَش (کتاب) می شناسند.
این کتاب اول بار در ایران، در سال 1383 با مساعدت و تلاش سرکار خانم لیلی گلستان -مترجم این کتاب- برای چاپ نخست رفت و سرانجامش هم شد 3 تجدید چاپ در یک سال!. این کتاب در سال 1384، 3 تجدید چاپ با تیراژ - اگر اشتباه نکنم- 2200 داشته که الحق در نوع خودش نکته ی شگفتی ست.
عنوان میرا را نمی توان از آن دست عناوینی دانست که خواننده با خواندنش تا ته داستان را بدون خواندن متن کتاب از بر می شود و این یعنی، کریستوفر فرانک حساسیتش برای این کتاب را حتی در انتخاب نام مناسب هم از دست نداده.
مروری بر داستان میرا به اختصار:
داستان مردی را روایت می کند؛ در میان حجم عظیمی از انسانها. در یک جامعه ی وسیع. داستان مردی پرگناه. مردی که، هرگز به خواسته اش دست نمی یابد.
حس می کنم این کتاب باید اساسا مبتنی بر دیدگاه اصلی خودِ نویسنده نوشته شده باشد.
- مگر این نیست که ما در نوشتن همیشه پاره ای از خودمان - خودِ درونمان- را جا می گذاریم؟.
اگر بخواهم برایتان از خرده ریزهای کتاب ذکر کنم پیش از هر چیز باید بگویم سبک نوشتن کتاب چیست و از چه دسته ای است و در چه رده ای قرار می گیرد و یا اصلا به اهداف مورد نظرش دست می یابد یا نه یا با سایر کتابهای هم رده مقایسه اش کنم؛ سبک نوشته کتاب ادبی ست اما نه آن طور که با خواندنش یاد شاهنامه ی خدابیامرز فردوسی مان بیفتید!.
این کتاب را از جهاتی هم رده با کتاب 1984 جرج اورول می دانند. دلیلش هم قابل حدس است: شخصیت پردازی ها و مباحث مورد بحث تا حدودی مشابه اند.
اما نکته ای که میرا را برای خیلی ها از سایر کتب متمایز می سازد شخصیت پردازی ها و گارگردانی های به تمام معنای فرانک در این کتاب است.
گویی خواننده را تا اواسط کتاب می کشاند، او را گیر می اندازد و از دور، مثل یک شکارچی که به خواست درونی و قلبی اش رسیده باشد، به او می نگرد.
اگر راستش را بخواهید، میرا برای میرا خوانان به اهدافش با پایان یافتن کتاب دست می یابد اما برای آنانی که به قول معروف - گوششان از این دست حرف ها پر است- حرف جدید و تازه ای ندارد.
میرا کتابی سوررئال است. چه بخواهید و چه نخواهید و این، دقیقا آن نکته ای ست که حتی لحظه ای نمی شود از آن چشم پوشی کرد و یا آن را به دست فراموشی سپرد.
این کتاب برای آن دست افرادی که به کتب سوررئال علاقه مند اند، در حقیقت کتاب خوبی ست.حداقل برای شروع.
اما برای آنان که نه طاقت و نه چشم دیدن این نوع کتب را دارند، اساسا کتاب خسته کننده و تا حدودی بی معنی ست.
- در هر کتاب خوبی، از تاثیراتش روی افراد مختلف که بگذریم، به نکته ی مهم دیگری می رسیم که آنهم جاذبه و دافعه آن برای افراد است. حال، خودمختارید که میرا خوان شوید یا نه!.
( مدیون من اید اگر بگویید که این را برایتان نگفتم).
در صفحات ابتدایی کتاب نقدی بر میرا از ژان لویی کورتیس می خوانیم که پاره هایی از این نقد به شرح برخی از مباحث اصلی و درونی کتاب می پرداز و خواننده را به آنچه که دنبالش هست و می پسندد، نزدیک می کند؛ یعنی، شناخت هر چه بیشتر سبک مولف و کتاب.
نویسنده ی میرا در لحظه حرف میزند و یا بهتر است بگویم، می نویسد.
مثل ثانیه های اول و جملات مقدم کتاب که بهتان می گوید که قرار است با چه رو به رو شوید؛ چه درک کنید و چه بخوانید.
بخشی از متن کتاب:
در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی شناسم./ص21/
دق در همان لحظه ی اول شوکِ دربرگیرنده ی تمام داستان را بهتان وارد می کند.
و از خود می پرسید: قرار است با چه چیز رو به رو شوید؟. یک رمیده ی شرور یا یک انسان از بیخ جنگلی. شاید هم انسان نخست.
و این روند ادامه پیدا میکند تا در سطر بعد به اوج خودش برسد:
ما در مربع 837-333-4 شرق زندگی می کنیم. مربع ها، با مرزهایی از خطوطِ زرد که زمین سیاه رنگ را تقسیم می کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند./ص21/
و تمام؛ این نهایت یک شروع است؛ که می فهمید حدستان اساسا غلط بوده. شما نه رمیده ای شرور را ملاقات می کنید نه انسان نخست یا جنگلی.
بلکه شما شاهد یک انسان در عصر فوق مدرنیسم هستید. با احساسات درونی و گناهان کبیره ی خودش.
قرار است که خیلی چیزها دگرگون شود.
ما زیرِ چراغهایی که به فاصله ی پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش کردن دریم. نورهای این چراغ ها روی هم فتاده اند تا در مربع 837-333-4 شرق کوچک ترین گوشه یی تاریک نماند، زیرا چنان که همه می دانند،
بدی در تاریکی خفته است./ص21/
و اطلاعاتی که رو به دقیق و جزئی تر شدن اند و صدالبته معمولی تر:
ما یک خانه ی معمولی داریم، با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنانِ آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشمِ دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود، زیرا چنان که همه می دانند بدی در تنهایی خفته است./ص21/
و تمام. شما وارد داستان شدید. و دروازه های کتاب، به روی شما باز...
گناهان کبیره:
در ابتدای معرفی به میرا اشاره کردیم. به راوی داستان و تناقض هاش. به یک پادآرمانشهر و دیوانه هاش. به یک دولت و رعیت هاش. به گناهان وضع شده و مجازات هاش. من فکر می کنم اساسا گناه درون این پادآرمانشهر به اشتباه تعبیر شده. حس می کنم کسی هم که این واژه را معنا کرده، بعدها به جرم داشتن علوم ماوراء الطبیعه و سحر و جادو و از این دست مهملات، اصلاح شده. فکر درستی می تواند باشد و نباشد.
میرا چه بخواهید و چه نخواهید از گناهان کبیره حرف می زند(در سطح وسیع). و از مرتکب شدن.
از دانستن و نپذیرفتن. از پذیرفتن و نخواستن. میرا، یک شرح حال محزون است؛ که می خوانید.
بخشی از متن داستان:
دیوارهای آسانسور شفاف نبود و همین باعث شد که عرق از بناگوشم سرزیر شود./ص22/
دولت می خواهد مردمش را - در حد اعلای خودش- کنترل کند و زیر نظر بگیرد.
مردم هم این را می پذیرند. زیرا اگر از این امر تخطی کرده و سرباز زنند تنها چیزی که در انتظارشان خواهد بود مجازات است. مجازاتی سخت و هولناک.
در خانه یی نزدیک خانه ی ما، مردی زندگی می کند که در زمینِ اتاقش سوراخی کَنده است. شب ها در آن می خوابد و هیچ کس او را نمی بیند. با انگشتانش سوراخ را می کند و هرروز آن را عمیق تر می کند... وقتی با من از ظلمتی که شب ها در آن می خوابد حرف می زند، چشم هایش می درخشند و عرق از پیشانیش سرازیر می شود./ص24/
گریز از روشنایی گناه است!. خنده دار است نه؟. ولی در عین ناباوری گریز از روشنایی در این پادآرمانشهر- ویرانشهر- مدینه ی فاسده- ، گناه است.
چراغ ها همیشه روشن اند و دیوارها شفاف. پس دلیلی ندارد که نقطه ی کور و یا نامشخصی باقی بماند.
دولت می خواهد همه یکرنگ باشند. یکرنگی که اشکالی ندارد.
یکی از نکات درخور و قابل توجه این کتاب می تواند همین اقرار به گناهِ اول شخصِ کتاب باشد.
که در بخشی از کتاب می خوانیم:
گناه ها افزوده شده اند و از حساب بیرون رفته اند. حس می کنم با چشمان بسته به طرفِ دره یی کشیده می شوم. می دانم که خواهم افتاد اما چیزی مانع از افتادنم نمی شود./ص40/
اقراری بر حق؛ که حزن و اندوه درونش را از روی سطور-سطرهای- کتاب، می توان بو کشید. و پی گرفت.
گوینده و راوی داستان می داند که -در برابر عموم مردم- بیمار محسوب می شود اما نه تنها از لحاظ درونی اعتقادی براین امر ندارد؛ بلکه توانی هم برای مقابله با این مهم، در خود حس نمی کند.
نشانه ی تازه یی از بیماریم را کشف کرده ام. چیزی را ستایش می کنم که دوست دارم. و حال آن که فردِ سالم چیزی را که تحقیر می کند دوست دارد. یا بهتر بگویم: فردِ سالم تحقیر نمی کند، بلکه می تواند متوجه عیبی بشود. و همین عیب، عشقش را باعث می شود. برای فردِ سالم دوست داشتنِ خوبی های دیگران دلیل عشق نیست بلکه دوست داشتنِ عیبهای دیگران بزرگ ترین دلیل عشق است./ص69/
در بخشی از کتاب راوی داستان با یکی از دکترها که قصد معالجه -اصلاح- اش را دارد، صحبت می کند. و ما دقیقا شاهد حرف هایی هستیم که راوی داستان در تنهایی درباره ی بیماری اش می گوید. و این یعنی، نفوذ و قدرتِ دستگاهِ دولتِ این پادآرمانشهر، روی تک تک مهره های ریز و درشت حکومت که همان مردم اند:
- آیا می دانید چرا هنوز اصلاح نشده اید؟
- نه.
- به خاطر میرا. ما باید بیش از همه او را از مغزتان خارج کنیم؛ میرا را نمی گویم بلکه مقصودم از بین بردن ارزشی است که او نزدِ شما دارد. ریشه ی بیماری تان همین است، شما دوست دارید تحسین کنید و این علت اصلی اختلالِ مشاعر شماست. دیگر نباید هیچ کس را تحسین کنید. فردِ سالم هرگز چیزی را ستایش نمی کند. بلکه می خندد.
او شعور طنز دارد./ص72/
+حضرت حافظ، تک بیتِ معروف و مشهود و مشهوری دارد که می گوید: "دردم از یار است و درمان نیز هم/ دل فدای او شد و جان نیز هم"
به نظر می رسد که اعتقاد اول شخص بی نام و گمنان و ناشناس کتاب نیز، بر این اساس و مبتنی بر این عقیده باشد:
فقط یک چیز مرا نجات می دهد: این شهادت. این بزرگ ترین گناهِ من است. و دلیلی است مسلم بر بیماریِ من و بر غرورِ بزرگ من. برای آن است، فقط برای آن است که میرا را دارم و او هم مرا دارد. وقتی دانست که میخواهم آن را بنویسم، فهمید که چرا مرا برای خودش می خواهد. وقتی دیدم که او فهمیده است که من کیستم، فهمیدم که چرا او را برای خودم می خواهم، چه قدر درست است که همان چیزی هستیم که انجام می دهیم./ص 55/
و همراه می شویم با فلش بک های اول شخصِ کتاب؛ اول شخصِ محزون و گمنامِ کتاب:
هم چنین برایم اتفاق می افتاد که دست در کمرِ تویا بیاندازم و بی مقصد به دوردست های دشت بدوم.
او به من گفت:
- آیا من تنها کسی هستم که به دشت آورده ای؟
و من می گفتم:
- تو تنها کس هستی.
کفر سینه هامان را پُر می کرد و هر کدام از دهانِ دیگری خوش بختیِ انتخاب شده را به چنگ می آورد./ص67/
ما ایرانی ها درون تلخ و شیرین مان و درون غم و شادی مان، بارها این جمله را گفته و لب زده ایم که: پدر عشق بسوزد.
اما، همه چیز دگرگون می شود. دنیا بهم می ریزد. راوی داستان، هدف آماج گلوله هایی قرار می گیرد، که هرگز نمی بیند:
هر شب به سقف نگاه می کنم و منتظر خونِ کسی هستم که انتخابش کرده ام. همیشه نرسیده ام، چه چیز کم دارند؟ این هم بخشی از بیماریم است. فردِ سالم هرگز چیزی نمی خواهد، هرگز چیزی از خود نمی پرسد./ص73/
جهان از هم می پاشد. متعارفات دگرگون می شوند. همه چیز بهم می ریزد. به راستی، اینجا چه خبر است؟.
از گوشه یی از افق، مردی به طرفم می دوید، در حالی که دست هایش را به سویم دراز کرده بود. تلوتلو می خورد، به نظر می رسید که به سرحدِ مقاومتش رسیده است، اما هر قدری که او نزدیک تر می شد من عقب تر می رفتم و کاردی در دست داشتم. مرد دستش را روی شانه ام گذاشت و شروع کرد به تعریف کردنِ یک قصه ی خوشمزه. کارد را در شکمش فرو کردم. در راهروهایی که می دویدم بادِ یخ زده ی بوران مانندی می وزید... ناگهان ایستادم. نیم دوری زدم و نزدیکِ جسد ایستادم. چاقو را به طرفِ سینه ام گرفتم... در حالی که کنارِ جسد چمباتمه زده بودم، شروع کردم به تعریف کردنِ یک قصه ی خوشمزه./ص76/
تنهایی:
تنهایی؛ دومین گناهِ این پادآرمانشهرِ وسیع و از بیخ گندیده. چه قدر این آرمانشهر گناه و ضدگناه دارد و چه قدر، بر اصول انسانی تاکید کرده و به آن پایبند است.
از ابتدای کتاب لیستی درخور توجه از پادآرمان های این کتاب دستگیرتان می شود:
از من پرسید چرا کاغذ و مداد می خواهم.
گفتم که می خواهم تبلیغات بنویسم.
توجهش به این قضیه جلب شد:
- چه نوع تبلیغاتی؟
- می خواهم از خطرات تنهایی بنویسم.
- آیا می دانید تنهایی یعنی چه؟
- فکر می کنم بدانم.
- آیا خودتان آن را حس کرده اید؟
- نه.
- بسیار خوب.
ده ورق کاغذ به من داد./ص22/
اساسا منکر این نمی شوم که در جاهایی از کتاب، از خواندن ضدآرمان ها و قوانین این پادآرمانشهرِ معرفِ حضور، خنده تان خواهد گرفت. اما ممکن است در این بین افرادی باشند که به جای خنده، گریه شان بگیرد. چون... می دانید؛ ما هم در این بحبوحه ها و ولوله ها و هلهله ها، اگر حواسمان را جمع کرده باشیم، درگیر این ضدآرمان ها بوده ایم.
همه ی این چیزها و خیلی چیزهای دیگر را دیده ام، چون اطرافم را نگاه می کنم. این اولین گناهِ تنهایی است./ص24/
راوی این کتاب بی مهابا حرف می زند. و کوبنده. و شاید چیزی که انقدر این کتاب را پرطرفدار و پر خواننده کرده، همین صداقت و پرگویی راوی اش در توصیف وقایع و احساساتش و شرح احوالش باشد. توصیفاتی که حد و مرز نمی شناسند.
ده دقیقه قبل گفته بود:
- تنهایی گناه است، و با وجود این من تنها می میرم./ص42,43/
در جهانی که عشق مختص یک فرد نیست؛ مختص یک قشر نیست؛ یک گروه نیست؛ باید هم که تنهایی گناه باشد.
کپی رایت، بدون شرط و اجازه! :
در جاهایی از کتاب، به نقل از راوی داستان موضوع جالبی مطرح شده است؛ و آن هم موضوع مجازات مجرمان و خاطیان در این پادآرمانشهرِ غریب است. پادآرمانشهری که با آنچه که به طور معمول تصور می شود، مغایرتی دو چندان دارد.
برای مجازات افرادی که از قوانین منصفانه و خیرخواهانه این پادآرمانشهر تخطی می کنند، جراحیی روی مغزشان صورت می گیرد. جراحیی که جزء به جزء وجودشان و ریز به ریز اعمال-گذشته- شان، افکارشان و اعتقاداتشان را به باد ملامت می گیرد.
جراحیی که راوی داستان در رابطه اش می گوید:
در آن زمان به درستی نمی دانستم اصلاح چیست. حالا می دانم. نوعی عمل جراحی است که مغز را دگرگون می کند، یعنی به آن نظم و ترتیب و روشِ کار خاصی می دهد. این جراحی را به کمکِ بیمار دیگری انجام می دهند. سلول ها را مخلوط می کنند، نظمِ طبیعی حواس را تغییر می دهند، و غرایز را جرح و تعدیل و افکار را مغشوش می کنند. برای این منظور، استفاده از یک مغز طبیعی برای تکمیل کردن مغز دیگر در حین جراحی، و برای معتدل کردن خلایی که به وجود می آید لازم و واجب است./ص37/
و اینجاست که تنها چیزی که به ذهنمان خطور می کند، در یک جمله خلاصه می شود: پادآرمانشهرهای قبل از میرا، سوء تفاهم بوده...
و این هنوز هم، اول ماجراست. می دانید؛ هر چه میرا را می خواندم و پیش می رفتم، بیشتر غرق می شدم. تا حالا زیاد غرق شده م. درون یک دوجین حرفِ تو خالیِ در دار. میرا را که پیش می گرفتم، بیش از پیش حزن بر من روی می آورد. میرا را که جلو می بردم، این من بودم که دگرگون می شدم. این حالِ من بود که از این رو به آن رو می شد. میرا را که تمام می کردم، میلیون ها کلمه و واژه ی تو خالیِ در دار از من دور می شدند، و فاصله می گرفتند. اما عمق ماجرا انقدر دربرگیرنده بود که، اجازه ی نفس عمیق کشیدن را نمی داد.
برای این است که می گویم: میرا یک شرح حال محزون است؛ که محزون تان می کند...
- می دانی که از دست شان نمی توانی فرار کنی؟
- آره
کمی سکوت. سرش را به طرف دیگر خم می کند.
- نقاب را به صورتت خواهند گذاشت. اصلاح خواهی شد.
می خندد و ادامه می دهد:
- به تو یاد خواهند داد که هروقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت ها به دیور بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خوهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشد...همه چیز را در سرت به هم می ریزند... و گله وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بی شمارت، و وقتی مردی را ببینی که تنها می رود، کینه یی بس بزرگ در دل گروهی تان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینی، چون او می خندیده است.../ص 45.46/
عشق:
سید احمد حسینی تکه متن کوتاه زیبایی دارد که می گوید: در جهانی که عشق ممنوع است؛ عاشقت می شوم، خودآزاری ست.
عشق به مادر؛ عشق به پدر؛ عشق به فردی که دوستش می داریم و می خواهیم که دوستش بداریم. وقتی این ها گناه خطاب شوند، دیگر چه چیز برای انسان باقی می ماند؟. برای انسانی که هستی اش، حول این موضوع می گردد.
ما از همان ابتدای کتاب نیز شاهد این موضوع هستیم. شاهد این موضوع که علاقه و اساسا عشق حرام، کریه، قبیح و گناه است. و چه قدر احمقانه که زن و مرد هیچ گونه اختیاری از خودشان ندارند. انتخاب شان برای هم و حتی ازدواج -سوری- آنها با دخالت خود دولت و عواملش صورت می گیرد. این ها را باید کجا فریاد زد؟.
ازدواج در چنین جامعه و در چنین حکومتی، صرفا جنبه ی تزیینی ماجراست. ازدواج در اینجا معنیش فقط فرزند آوری و این هاست. نه غیر از این. نه چیزی بیش از این. دولت نشسته و تمام قوانینی که رگه هایی از آن از احساسات نشات می گیرد را گناه وضع کرده. نشسته و به مردم نوشته: دوست داشتن نباید فردی و مختص یک فرد؛ دو یا سه فرد باشد. آدم این ها را کجا فریاد می زند؟.
در ابتدای کتاب می خوانیم:
در آن خانه، بوئیه هست که بیست سال از من بیشتر دارد، مردی است قوی و باهوش که با دئیردر، که من از او زاده شده ام، جفت شده است. چهارمی میرا است، او هم از دئیردر زاده شده است./ص21/
و فرض کنید اگر روزی از خواب بیدار شوید و ببینید میرا و داستان هایش شده احوالتان؛ بهتان قول میدهم که از این حس عق تان بگیرد.
آنطور که خواندید، راوی در کمال آرامش و -قساوت قلبی- افراد خانواده اش را معرفی می کند. نمی شود درون این جملات به دنبال عشق گشت. حداقل در ابتدای کتاب. این کتاب مصداق بارزِ«گشتم نبود؛ نگرد؛ نیستِ» عشق است. همین.
اگر هم که باشد، اگر حس این انسان ها به هم عشق باشد، از بیخ و ریشه قطعش می کنند:
دیده ام که زن برهنه یی، گریان، سینه ی مردی را می بوسید. آن مرد، هنگام شب، در حالی که زن خوابیده بود، در کنار او مرده بود./ص26/
می کُشند. به یغما می برند. اصلاح می کنند. اینجا چه خبر است؟...
حالا، هر دو در دشت قدم می زدیم. این کار خیلی خطرناک ست، زیرا همانطور که همه می دانند، بدی نزدِ جفت ها بیشتر خفته است تا نزد مردم تنها./ص33/
شاید چیزی که در این پادآرمانشهر، فوقِ احمقانه جلوه می کند همین قبیح بودن علاقه ی فردی ست. همین تک برگزیدن. همین دوست داشتن های مختص به فرد؛ نه جمع. که اتفاقا از آن بسیار و به وفور یاد شده. دست راوی درد نکند...
با هیچ کس حرف نمی زد مگر با من. او مرا انتخاب کرده بود و من هم او را. پل های میانِ خود و بقیه ی دنیا را خراب کرده بودم و در گناهِ تنهایی دونفره با او شریک شده بودم./ص35/
و عشق؛ نمی شود جلویش را گرفت و نمی شود، بروزش داد. نمی شود در دنیایی که تمام قوانین را، تمام باید و نباید را، تمام گناه و خوبی را، خودشان و بر ضد عشق وضع می کنند جار زد که: آی، من عاشقم. عاشق یک فرد. شایدم هم دو؛ یا سه.
مگر اینکه از دل به دریا زدنت، زمان زیادی گذشته باشد...
شب که بوئیه را بیدار می کند تا قرصش را بخورد، در سیاهی شب، آهسته، مثل دو نابینا که دست های هم دیگر را بگیرند، باهم حرف می زنند./ص42/
؛
از خیانتم هم حرف می زند، خیانتی که یک روز نسبت به او مرتکب خواهم شد. اول از من خواهش می کند که مقاومت نکنم، و ساعتی بعد می گرید و از من می پرسد که آیا به او خیانت خواهم کرد... پس صورتم را میان دو دستش می گیرد و مدتی طولانی در سکوت به یک دیگر نگاه می کنیم و در خاطرمان کوچک ترین خطِ صورتِ دیگری را نقش می بندیم، با امیدی واهی به این که شاید پس از جراحی در ذهن مان باقی بماند./ص47,48/
و این می شود، مختصات دقیق پادآرمانشهری که هرگز مردمش را مثل خودشان نخواسته. مختصاتی که همیشه حول محور غم می چرخد. غمگین شدم. دستم به نوشتنِ بیشتر نمی رود...
نورس و میدل باهم مرده اند، چند ماه می شود. آن ها را در حالت بسیار مضحکِ عشقی در آغوش یک دیگر یافتند./ص86/
وقتی به چیزی که برایش ساخته شده ای، می خندی؛ یقین بدان که دیوانه ای.
وقتی به چیزی که برایش ساخته نشده ای عادت می کنی؛ یقین بدان که در اشتباهی.
وقتی برای چیزی که برایش گریستی صفات عجیب توی ذهنت می سازی؛ یقین بدان که تو، دیگر خودت نیستی. خوده خودت...
غم انگیز است.
رقابت:
حقیقتا یکی از موضوعاتی که شاید در طول خواندن این معرفی بهش فکر کرده باشید، رقابت پذیری این جامعه است. در جامعه ای که دولت مردمش را همراه و همدل می پسندد، رقابت پذیری چه معنایی دارد؟. تازه اگر برایتان از تمام اجزا و ویژگی اصلاح شدگان می گفتم، به عمق ماجرا که نه، فاجعه پی می بردید. خلاصه، اینجا از این خبرها نبود.
دولت سختی داشت. قوانینِ از پیش وضع شده داشت. یک دوجین سرباز داشت. تفنگ داشت. تیر داشت. برج دید بانی داشت. کلی مردم اصلاح شده داشت. بعید نبود، ناگزیر و ناچار شدن. شما وقتی زور انقدر بالای سرتان باشد که راهی برای گریز باقی نماند، چه کار می کنید؟. درست است. خوب حدس زدید. او هم همین کار را کرد:
در مدرسه، از اول می خواستم بهتر از دیگران کار کنم. به رقابت پناه می بُردم که بزرگ ترین گناه دنیاست. ناآگاهانه به طرف نوعی تبعیض کشیده می شدم. در سال دوم تحصیل به خاطر این که سه بار پشت سر هم در یک ماده شاگرد اول شده بودم, تنبیه شدم. به "شورای رفاقت" احضار شدم و از من خواستند علت رفتارم را توضیح بدهم... برایم یک بار دیگر "مقررات همشهری گری" را شرح دادند: بشر, در خدمت بشر. مالی که قابل تقسیم نباشد مال بدی است. هرچه کمتر باشیم , کمتر می خندیم. احتیاج یک فرد , وظیفه فرد دیگر است. شادی تقسیم نشده , اندوهی است بزک شده و غیره... و مرا برای یک سال از رفتن به کلاس محروم کردند, به اضافه ی ورزش اجباری روزانه, و انجام دادن تمام بازی های دسته جمعی. همان سال , ورزش های انفرادی نظیر شنا, دو , پرتاب وزنه و... که رقابت را دامن می زد , قدغن شد. در مقررات بازی های گروهی (نظیر فوتبال , بسکتبال وغیره) نیز تغییراتی داده شد: منظور کردن یک گل برای هر دسته ای که از دسته مقابل گل می خورد. به این ترتیب همه مسابقات با نتیجه مساوی تمام می شد./ص34,35/
قوانین منصفانه؛ و خیرخواهانه:
از قوانین برایتان حرف زدم. از قوانینی که هیچ سنخیتی با قوانینی که بهش فکر می کرده اید ندارند. از پر گویی می گذریم؛ برویم سراغ اصل مطلب:
دارند قانونِ تازه یی وضع می کنند که مردم را مجبور کنند شب ها چراغ های خانه شان را روشن بگذارند./ص28/
من که به اینجاهای کتاب میرسیدم دود از کله ام بلند می شد؛ شما را نمی دانم.
من رفیق ندارم. «ورقه ی اسامی رفقا»یم دست نخورده است. اما مجبوریم در ورقه مان نامِ دوازده رفیق را داشته باشیم. این قانون است./ص24/
؛
وقتی بتوانی همراه چند نفر باشی، تنها بودن خلافِ قانون است./ص24,25/
؛
« در هر لحظه و در هر وقت، برای هر فردی از افرادِ ملت امکان این هست که درستیِ موضعِ اجتماعی اش را بررسی کند، برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت هم سایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت دیگر هم سان نبودند، آن وقت متوجه می شود که توازنِ اجتماعی به هم خورده و بی عدالتی برقرار شده است... زیرا نابرابری همیشه برابر است با بی عدالتی»./ص83/
همه ی این قوانین و هزار و یک مهمل دیگر؛ دولت به قوانین وضع کرده اش پایبند است. خسته کننده است؛ نه؟. عشق؛ رقابت؛ آزادی؛ تنهایی. همه اش گناه است. گناه.
به قول "میله" به جای کارت شناسایی سربازها، اوراق اسامی رفقا را چک می کنند و مثل کارت شناسایی ات؛ باید همیشه توی جیب وامانده ات حسش کنی. باید با همه باشی نه با یک نفر. باید همه را دوست بداری و بگذاری دوستت بدارند. باید از تنهایی فرار کنی. باید دست رد به سینه ی عشق به یک نفر بزنی؛ یا...اینجاش خیلی جالب است:
دست رد به سینه یک نفر زدن اشتباهی است که نسبت به جمع مرتکب می شویم.بدون لذت تسلیم شدن تسلیم حقیقی است. و غیره.../ص36/
باید رفیق داشته باشی؛ زیاد. باید حتما لیست اسامی رفقایت پر و مملو و لبریز باشد. وگرنه اصلاح خواهی شد. وگرنه جراحی خواهی شد. وگرنه بهم ات خواهند ریخت. این پادآرمانشهر از پایبست گندیده و ویران است. از اساس بر پایه ی زور و تهدید بنا شده؛ بیاییم و - در بند نقش ایوانش- نباشیم.
فکر می کنم کافی باشد؛ حالا شما یک میرا دانِ به تمام معنایید. پرگویی کافی ست.
سانسور:
دورادور این خبر را شنیده بودم؛ اما باور که نه، اهمیتی ندادم. مگر قرار بود چه اتفاقی رخ بدهد؟.
اما وقتی کتاب را خریدم؛ مادامی که آن را خواندم، زمانیکه یک نسخه ی پی دی اف نیز از این کتاب مطالعه کردم؛ فهمیدم که چه کلاه گشادی سرم رفته است. نه که احتیاج به نقاط و نکات حذف شده باشد؛ نه. ولی این عدم وجود یک سری نکات، آن هم در کتابی که ریز به ریزش را زیر و رو و بالا و پایین کرده ای، حال آدم را خراب می کند.
* پاره کتاب ها زیاد بوده اما حیفم می آید به درستی به جملاتی که کلی ازم دلبری کردند اشاره نکنم:
- چون دیگر آینده یی ندارند از گذشته حرف می زنند. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، برمی گردیم و راهی را که دویده ایم اندازه می گیریم./ص27/
- بدون شک دارند از یک اولین حرف می زنند، چون دارند به آخرینش نزدیک می شوند./ص34/
- در سیاهی، حس می کنم که تبری بر فراز سرمان قرار گرفته است تا دست های او و سر مرا به یک ضربه جدا کند./ص54/
- پیرتر از آنم که دوباره بتوانم متولد شوم./ص77/
- فداکاری زیر بنایِ اخلاق است./ص85/
- نمی دانم چه قدر وقت لازم است تا دیگران دردی را که در زیر نقابِ خندان من وجود دارد، کشف کنند./ص86/
- گلیز خوابیده، دشت خالی است و من غیر از صدای نقابم که در تاریکی ترک می خورد چیز دیگری نمی شنوم./ص89/
***********************************
پ ن1: میرا/کریستوفر فرانک/برگردان لیلی گلستان/نشر بازتاب نگار/چاپ ششم/91 صفحه/
پ ن2: راستش را بخواهید قیمت درج شده در فهرست کتاب من 12000 ریال و یا به عبارت دیگر همان 1200 تومان خودمان است اما، کتاب فروش عزیز، گرامی و گرانقدر، مبلغ گزافی چون 100000 ریال را از من چاپید. و تمام.
پ ن3: نمره کتاب در گودریدز 3.88 از 5 است.
پ ن4: اگر می خواهید میرا را آنطور که هست بخوانید: میرا-کریستوفر فرانک .
پ ن5: شاید عجیب باشد اما اگر راستش را بخواهید، نتوانستم جلوی حس و این میل سرکش را بگیرم و این معرفی-نقد ناقابل را به آنکه باید تقدیم نکنم. باری، با فروتنی این معرفی-نقد را تقدیم می کنم به دوست گرانقدر و عزیزم: م.م .