اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست-چارلز بوکوفسکی
«با اتوبوس به بخش خیریه ی بیمارستان می رفتم و همان طوری هم برمی گشتم. بچه های توی اتوبوس به من خیره می شدند و از مادرهاشان می پرسیدند: «اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلایی سر صورت اون آقاهه اومده؟» و مادرشان هم ساکتشان می کرد، هیشششششش! آن "هیشششششش" از هر توهینی بدتر بود!».
/ص11،12/
هر زمان که خواستهام به او و آثارش بپردازم، یادآوری سبک خاص اومانیسم و سکولار [گرایِ] آثارش، حالم را دگرگون و مرا از کردهام پشیمان [البته، نه آنقدر که دریافت می شود] کرده است. اما این نکته، حتماً و قطعاً، دلیل خوب و قانعکنندهای برای به او نپرداختن نیست.
نه...فکر نمیکنم دلیل خوبی باشد.
واگویه:
[یادم میآید که آن روز، بهطور حتم، اصلاً حوصله نداشتم. گرمای سوزندهی آفتاب که از شدت مهرورزی [بهمثل اخگر] جانمان [عامیانهاش میشود: دل و روده] را توی حلقمان میآورد؛ و بیتابی آشکار و نهانی که حالم را ازاینرو به آن رو میکرد؛ بیسبب و علتی مشخص و قابلفهم. بیشک، حال خودم را هم داشتم به هم میزدم. یکساعتی گذشته بود و در کمال حیرت و ناباوری تنها یک کتاب را -از لیست کتابهایی که میخواستم- یافته و در دست داشتم. حقیقتش رمقی هم برای ازسرگیری باقی نمانده بود. پس، مثل همیشه رو آوردم به چشم گردانی بین کتابها تا شاید از نَمَدِ (دید زدن انبوه آثار) یک کلاهی هم برای خودم دستوپا کنم و حداقل، دستخالی از کتابفروشی بیرون نزنم. خلاصه، همینطور که چشم میگرداندم و پیش میرفتم نگاهم به کتاب خاصی برخورد( البته نه انقدر خاص که یکدفعه جیغ بکشم و با سهگام توأم با پرش، خودم را به کتاب برسانم و از جایش بردارمش و...) کتابی که عنوان چارلز بوکوفسکی، در بخش نام مؤلف اش، خودنمایی میکرد. فکر کردن را کنار گذاشتم؛ و در کمال تعجب بیاینکه حتی خمی به ابرو بیاورم، با لبخندی محو وغریب [که ساتر التهاب و بلوای درونم بود] کتاب را برداشتم و همزمان به سمت پیشخوان کتابفروشی روانه شدم. همینقدر ساده. باورتان میشود؟!...]
مینی بیوگرافی:
هاینریش چارلز بوکوفسکی، شاعر و داستان(رمان) نویس آمریکایی[از جهت مدت زندگانی در لسآنجلس آمریکا]، نویسنده و مؤلف اثر پیش روست. او در 16 اوت 1920 در شهر آندرناخ آلمان و در خانوادهای آلمانی-آمریکایی به دنیا آمد. وی اولین داستان کوتاه خود را تحت عنوان «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» در سن 23 سالگی به تألیف درآورد و در مجله داستان به چاپ رساند. دو سال بعد، داستان کوتاه «20 تشکر از کاسلدان» او در این مجله برای چاپ رفت. در اوایل دهه ی 1950 در اداره ِ پست لسآنجلس بهعنوان پستچی و نامهرسان مشغول به کار شد اما پس از گذشت دو سال و اندی آن را رها کرد. او کمتر از یک ماه پس از ترک اداره پست، اولین رمانش را تحت عنوان «پُستخانه» به اتمام رساند. بوکوفسکی در 9 مارس 1994 در سن پدروی کالیفرنیا در سن 73 سالگی، اندکی پس از تمام کردن آخرین رمانش «تُفاله»، براثر بیماری سرطان خون درگذشت. مراسم تدفین او بهوسیلهٔ راهبان بودائی انجام شد. بر روی سنگقبر او این عبارت خوانده میشود««Don't Try:[تلاش نکنید].
برخی افراد، نوشتههای بوکوفسکی را تحت تأثیر فضای لسآنجلس، شهری که در آن زندگی میکرد، میدانند.
اغلب از او بهعنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نامبرده میشود و سبک او بارها مورد تقلید قرارگرفته است. بوکوفسکی هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، و 6 رمان، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رسانده است.
- شهرزاد لولاچی، مترجم اثر پیش رو، در بخشی از کتاب، بوکوفسکی را اینطور معرفی میکند:
چارلز بوکوفسکی بیش از چهلوپنج عنوان کتاب شعر، رمان و مجموعه داستان به چاپ رساند. او از معروفترین نویسندگان و شاعران معاصر آمریکاست و به گفتهی بسیاری، تأثیرگذارترین و اقتدا شده ترین آنها. در سال 1986 مجلهی تایم بوکوفسکی را مرشد فرودستان نامید.
بوکوفسکی مؤلف آثاری چون: پُستخانه، هزار پیشه، زنان، ساندویچ ژامبون، هالیوود، عامهپسند، زیباترین زن شهر و داستانهای جنون معمولی است.
[که اکثر آنها به علت سبک خاص آثار او «رئالیسم کثیف1» در ایران به چاپ نمیرسند].
* نویسنده و مؤلف اثر، چارلز بوکوفسکی و مترجم آن شهرزاد لولاچی ست. در تهران و نخستین بار در سال 1395 چاپ و منتشرشده؛ و در سال 1396 نیز تجدید چاپ داشته است. این اثر در 64 صفحه ، با تیراژ(شمار) 1100 نسخه، توسط نشر افق و در بخش شاهکارهای 5 میلیمتری انتشاریافته و به بازار عرضهشده است.
رمان کوتاه اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست، در حقیقت داستان بلند و نافرجامی ست، در سبک و فضای رئال [رئالیسم]. بوکوفسکی در این اثر نیز مشابه آثار دیگرش سعی کرده که بیش از هر چیز، به معضلات و مشکلاتِ پیرامونش بنگرد و به آنها با دیدی باز بپردازد.
البته، باید ادعا کنم که در این امر تا حدودی موفق عمل کرده ست.
نویسندگان در این سبک عملاً سعی میکنند که بیش از هر چیز، به ذکر فضا و شرح مکان پیرامون بپردازند و از مباحثه پرهیز کنند.
و اما، عنوان اثر...
عنوان کتاب را میتوان، عبارتی ایجاز و تشبیه [مند] دانست.
زیرا، بهمثل اغلب آثار به مضمون اصلی کتاب اشاره دارد اما در پرده و لفافه.
و این نکته خود، پیچش خیال و ظرافت دید نویسنده را [حتی] در انتخاب نام اثر میرساند.
کتب بوکوفسکی میبایست - حدوداً - همرده و همتراز باشند؛ دستکم ازنظر موضوعی و روایی. البته با توجه به نکات ذکرشده، چندتایی از کتابهای به چاپ نرسیدهاش را خواندهام و به نظرم برخیشان با پیشرفت نسبی او در طی سنین نویسندگی قابلملاحظهترند. یک دفرمه شدنِ خوب (!) .
بهمثل اغلب رمانها، سبک متن و نوشتار این کتاب، سبکی رسمی است. با تهمایهای از سبک گفتاری و غیررسمی.
به نظرم، کتاب درنهایت به اهداف موردنظر خود - که به تصویر کشیدن زندگی فردی ست مریض، خسته و بیمار- دست مییابد.
پاورقیها، هرچند اندک اما کمککنندهاند؛ و در مواقع نیاز، به داد آدم میرسند.
ترجمهی کتاب نیز، خوب و روان است؛ و اشکالی بر آن وارد نیست.
چرکنویس؛ نه چک نویس!:
هرگز بهمثل «داریوش شرعی2» واله و شیفتهی بوکوفسکی و آثارش نبودهام. بهعکس، در مدتزمانی که او و دستنوشتههایش را شناخته و میشناسم، دلِ خوشی از خودش و آثارش نداشته و ندارم. نمیدانم... شاید بشود گفت، با توجه به سبک و سیاقی که در تمام و یا دستکم، اکثر آثار او به چشم میخورد، دستنوشتهها و بهعبارتدیگر، چرک نوشتههایش، چنگی به دل ام نمیزند؛ و برای من هضم کردنی نیست.
البته، مطلقاً از آثار به چاپ رسیدهاش حرف نمیزنم...
بخشی از متن کتاب:
ک: «کثافت، بدم نمی آد لبی تر کنم.»
من هنوز روی تخت بودم و آخرین سیگارمان را دود میکردم.
من: « خب به جهنم! برو پایین مغازهی تونی و چند تا شیشه پورت برامون بگیر.»
ک: « ولی اینجا که فقط پنجاه سِنت هست!»
من: « خودم می دونم! بقیهاش رو ازش نسیه بگیر؛ چت شده، خل شدهای؟»
ک: « اون گفت دیگه قرض نمیده و از این حرفا.»
من: « اون می گه، اون می گه... طرف مگه کیه؟ اربابه؟ سرش شیره بمال. لبخند بزن! دلبری کن! توجهش رو جلب کن! هر کاری لازمه بکن، فقط چیزی که خواستم رو بگیر!»/ص9،10/
آثار بوکوفسکی [نه ساختهی دستان توانمند مترجمان و ویراستاران عزیز کشورمان] بهشدت سیاهاند. پر از جرم و جنایت؛ [البته این نکات صرفاً برای ما، و درون فرهنگ و باور ماست که جرم و جنایت محسوب میشود. وگرنه در فرهنگ غرب و در میان مغرب زمینیان، وجههی آنرمال و نابهنجارش را از دست میدهد.] پر از بیماری و جنون؛ نفرت و ترحم؛ خون و مرگ. پر از گند و کثافت. پر از اندوه و غم.
بخشی از متن کتاب:
من ساعتها روی یک نیمکت چوبی مینشستم و منتظر متهکاری روی صورتم میماندم. عجب داستان ترحمانگیزی! مگر نه؟ ساختمانهای قدیمی آجری را یادم هست، پرستارهای بیخیال و سرحال، دکترهایی که میخندیدند و همهچیز برایشان آماده بود. آنجا بود که فهمیدم بیمارستانها محل کلاهبرداریاند، دکترها در آنجا مثل پادشاهاناند و مریضها ... [گلاب به رویتان] هم ارزش ندارند [...]/ص12/
بوکوفسکی در نوشتههایش، سنگدل است و بیمار. بیخیال است و دغدغه. خبیث است و نفرتانگیز. برای او نه خود و نه هیچکس دیگر هیچ ارزش و مقامی ندارند. او در آثارش، برای فردی دل نمیسوزاند. برای چیزی اندوهگین نمیشود؛ و برای رسیدن به امیال و آرزوهایش [ قصدم از بهکارگیری واژهی «امیال» در حقیقت اشاره به واژهی دیگری نیست. آن را با واژهی «امراض» یکسان ندانید.] تلاش نمیکند.
اغلب از امید نمینویسد؛ اشخاص و افراد داستانهایش، به معنای واقعی کلمه «کامیاب» نمیشوند. بوکوفسکی تنها نکاتی را مینویسد، که ملموس و محسوساند.
آثار او بهخوبی بیانگر دنیایی هستند که درون آن، عشق را با هوس و امراض درونی و جسمی طاق میزنند و انسانیت [و نه آدم بودن] را با حیوانصفتی.چه حقیقت اندوهناک و غمافزایی...
- [...] مرا نشاندند روی یک صندلی چرخدار و بردند پایین، اتاق عکسبرداری. دکتر گفت بایستم. وقتی میایستادم همهاش از عقب روی زمین ولو میشدم.
دکتر فریاد زد: «لعنت به تو، باعث شدی یه حلقه دیگه فیلم حروم کنم! حالا وایسا اونجا و دیگه نیفت!»
خیلی سعی کردم، اما نتوانستم بایستم. همهاش از عقب میافتادم زمین.
دکتر به پرستار گفت: «...ش بگیرن، ببریدش.»/ص22/
یادم میآید اولین بار که تصمیم گرفتم آثار بوکوفسکی را بخوانم، کتاب به چاپ نرسیدهای را از بین چندین و چند اثرِ به قول عوام: قابلتأمل اش، برگزیدم. اما هنوز چند خطی از کتاب نخوانده، از کردهام پشیمان شدم. یادم هست که با انزجار کتاب را به اتمام رساندم. نوشتههایش با دید من همخوانی نداشت. همان لحظه تصمیم گرفتم دیگر از بوکوفسکی چیزی نخوانم. در عین غیرحرفهای و مبتدی بودن، خط قرمز پررنگی دور او و آثارش کشیده بودم و تصمیم نداشتم این خط را از میان بردارم. با او و آثارش قهر کرده بودم!. نمیدانستم چرا اینها را توی کتابش مینویسد. چرا انقدر بیپرده و آشکار؟. چرا انقدر رُک و پوستکنده؟. چرا انقدر سیاه و کثیف؟؛ و چرا انقدر صادقانه؟. در گام اول، او با دستنوشتههایش، در دَم، حالم را گرفته بود.
بخشی از متن کتاب:
- یکشب بیدار شدم، اما نتوانستم تا مستراح بروم. آنقدر خون بالا آوردم که کف اتاق پر از خون شد. افتادم زمین و نا نداشتم که بلند شوم. اما درِ بخش روکشی فلزی به کلفتیِ سه تا شش اینچ داشت و هیچکس صدایم را نمیشنید. تقریباً هر دو ساعت یکبار یک پرستار میآمد تا ببیند چه کسی مُرده. شبها خیلی مُرده میبردند بیرون. من خوابم نمیآمد و معمولاً نگاهشان میکردم. طرف را از روی تخت هل میدادند پایین و میگذاشتندش روی یک غلتک و ملافه را روی سرش میکشیدند. آن غلتکها خوب روغنکاری شده بودند./ص19/
و این است که بهعنوان یک مبتدی، بوکوفسکی و آثارش را، نه رد و نه تقدیس میکنم.
کتب مشابه نه، اما چند نویسنده در این سبک:
- ریموند کارور
- توبایس والف
- ریچارد فورد
- لاری براون
- جین آن فیلیپس
نکات قابلتوجهی که در این اثر بهشان بَرخوردم:
- خدا در این جور جاها خیلی پرطرفدار میشود. وقتی آدمها به خیطی میخورند، بدجوری یاد خدا میافتند./ص18/
- یکشنبهی عید شکرگزاری، ساعت پنج صبح، گروه موسیقی سپاه رستگاری درست زیر پنجرهام ساز و دهل راه انداخته بود. موسیقی کلیسایی افتضاحی مینواختند، هم بد مینواختند و هم خیلی بلند و گوشخراش. انگار در آن غرق میشدم، تمام وجودم را پر کرده بود، تقریباً داشت هلاکم میکرد. تا قبل از آن روز، آنقدر خودم را به مرگ نزدیک حس نکرده بودم. با مرگ یک اینچ فاصله داشتم، شاید حتی یک تار مو [...] میتوانم بگویم آن روز صبح احتمالاً یک جین اسیر بیمارستان را با موسیقیشان فرستادند آن دنیا./ص22،23/
- مسیح مقدس یا مسیح مقدس! آن شبهای خوش و بیدردسر کجا رفتند؟ چرا این بلا سر والتروینچل نمیآید که به راه و رسم آمریکایی اعتقاد دارد؟ مگر من یکی از باهوشترین شاگردهای درس مردمشناسی نبودم؟ پس چه شد؟
هَنک با من آمد و گفت بروم بالای یک صفحه روی یک حوضچه و بایستم جلوی واگن خیلی درازی که روی آن بود [...] بعد چند تا کاکاسیاه دواندوان با گاریهایی آمدند که سفیدرنگ شده بودند، اما رنگها گلوله شده و خشدار بودند، انگار دوغابی را با فضلهی مرغ قاتی کرده باشند. هر گاری پر بود از گوشت ران که در خونابه غوطه میخوردند. نه، در خون غوطه نمیخوردند، بیحرکت در خون افتاده بودند، مثل فلز، مثل گلولهی توپ، مثل مرگ!/ص30/
-شرمندگی شکست یک پسربچه در حیاط مدرسههای آمریکایی به من یاد داد که نباید لاشه را روی زمین بیندازم، چون معلوم میشود که ترسوام و مرد نیستم و درنتیجه لیاقت ندارم، فقط میشود به من خندید و مسخرهام کرد. آدم در آمریکا باید برنده باشد، هیچ راه فراری نیست، باید به خاطر هیچ هم جنگید./ص34/
میپرسید: چه چیز مرا جذب این کتاب کرد؟.
هیچچیز. خستگی مفرطِ یک روز پر دغدغه و یک ذهن مغشوش؛ و کمی علاقه، به خواندن همه چیز!.
همین و همین.
تکلیف بوکوفسکی خوانان که معلوم است. این کتاب را به علاقهمندان سبک رئال،
و کتب کمحجم و کوتاه توصیه میکنم. عزیزان علاقهمند، بسمالله...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: ادبیات رئال و رئالیسم یعنی ادبیات واقعگرایانه. رئالیسم کثیف همانطور که از اسمش پیداست: به ادبیات نگارشی- نمایشیای اطلاق میگردد که دارای سبکی متناسب با فرهنگ عوام و جامعه است. به گفتهی برخی، این سبک از دههی 80 (بیشتر در آمریکای شمالی) رایج و فراگیر شده است. کلمات و واژگانی که در این سبک بهکاربرده میشوند، عمدتاً گفتاری و ساده و به قول عوام: کوچه و بازاریاند. رئالیسم کثیف طیف خاصی از موضوعات نظیر: بیاخلاقی، فساد، دزدی و... دربرمی گیرد.
عبارت رئالیسم کثیف اولین بار توسط بیل بوفورد، ژورنالیست و نویسندهی آمریکایی استفاده شد. او در مقالهای در مجلهی گرانتا به تشریح رئالیسم کثیف پرداخت و این اسم را روی این جریان ادبی گذاشت.
2: داریوش شرعی، متولد سال 1368، یکی از مترجمان (تا حدودی شناختهنشدهی ایرانیتبار) در استان جنوبیِ خوزستان است. داریوش شرعی دارای مدرک دکتری حرفهای دندانپزشکی ست. وی آثاری را تحت عناوین: جنوب بی شمال، زنان، ادارهی پست، خودنگاره در آیینهای کوژ، اعترافات یک ماسک، مدار رأسالسرطان و بیدارخوابی فینگان ها، به فارسی بازگردانی کرده است.
داریوش شرعی در بخشی از (ترجمهی) اثر زنان (به قلم چارلز بوکوفسکی) مینویسد:
آشناییام با بوکوفسکی دیگر دارد دیرینه میشود .قبل از حتی مد شدن بوکوفسکی در ادبیات ایران، چند شعری از او خوانده بودم .اما آشنایی اساسی با او بعد از مجموعه داستان [ south of no north]/جنوب بی شمال/ بود که برای اولین بار سال 89 دست به ترجمهاش زدم .از همان اول با تو صمیمی میشد و انگار دوستی قدیمی بود . لاابالیگری و آشفتگیاش را دوست داشتم .هر چه که مینوشت خود واقعیاش بود بدون هیچ شیلهوپیله و اداواصولی ...بسیار تحت تأثیر سلین بود و این برای من کافی بود ...(متن دستنویس داریوش شرعی در ابتدای ترجمهی داستان بلند زنان، اثر هاینریش چارلز بوکوفسکی).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن1:اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست/ تهران، نشر افق، چاپ دوم، 1100/1396 نسخه/64 صفحه/ 9 بخش (فصل)/ از مجموعه کتابهای: شاهکارهای پنج 5 میلیمتری/
پ ن2: قیمت کتاب هم در صفحه چهارم و هم در پشت جلد چاپشده؛ ظاهراً به این دلیل که نه جای چانهزنی و تخفیف گیری باقی بماند و نه جای شک و شبهه (!) . قیمت کتابی که در دست دارم، مُک 4/500 تومان، قیدشده است.
پ ن3: این اثر در سایت گودریدز و از سوی مخاطبان، نمرهی 3.2 از 5 را کسب کرده است.
شاید اگر با سبکش موافق میبودم و دوستش میداشتم، نظرم نمرهای بالاتر از این میبود.