k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

همچو کتابی ست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

- مولانا

k£Եαßη£ʋĪʂ
آخرین نظرات
  • ۲ شهریور ۹۷، ۲۳:۵۲ - موزیلاگ ..
    (:
نویسندگان

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۸ اسفند۱۰:۳۲




کینو-هاروکی موراکامی
 

«مرد همیشه روی دورترین صندلی از صندوق می نشست. وقتی کاری نداشت به آن بار می رفت و حالا تقریبا همیشه بیکار بود. بار اغلب خلوت بود و آن صندلی، رنگ و رو رفته ترین و ناراحت ترین صندلی بار بود...کینو اولین روزی که مرد به بار آمد را در ذهنش تداعی کرد. بلافاصله ظاهرش مورد توجه کینو قرار گرفت. سر تراشیده ای که به آبی می زد، شانه های پهن، اشتیاق و گرما در چشمانش، گونه های برجسته و پیشانی بلند. به نظر سی ساله می آمد و حتی در روزهای غیربارانی، بارانی بلند خاکستری می پوشید.»/ص5/

ROHAM | ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۳۲
۲۵ اسفند۲۰:۰۹


 

سامسای عاشق- هاروکی موراکامی

«حتی فکر کردن به او گرمابخش بود. دیگر، از آن زمان به بعد آرزو نداشت که یک ماهی یا گل آفتابگردان باشد. از انسان بودنش خوشحال بود، البته راه رفتن روی دوپا و لباس پوشیدن دردسری بزرگ بود و هنوز چیزهای زیادی بود که از آن ها سر در نمی آورد. با این حال اگر او یک ماهی یا گل آفتابگردان بود، نه یک انسان، محال بود که چنین حسی را تجربه کند.»/ص38/

ROHAM | ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۹
۲۴ اسفند۱۱:۲۲


 

دیوانه های دوست داشتنی- سلمان نظافت یزدی؛جلال حاجی زاده


« سعید: این شیرینیا مزۀ کهنگی نمی ده؟.
   سلمان: مزۀ کهنگی نمی ده؛ بوی کهنگی می ده!
   قاسم: چه توقعاتی دارین! آدمام بعد چَن وقت بوی کهنگی می گیرن، چه برسه به شیرینی!
   جلال: بچه که بودم شکلاتا و آبنباتایی که بی بیم از گوشۀ چادرش بهم می داد همین بو رو داشت
   یه کهنگی دوست داشتنی.
   سلمان: بعضی از کهنگیا خوبه، مث کهنگی رفاقت.»
- (متن پشت جلد).

ROHAM | ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۲
۲۳ اسفند۱۰:۴۶



میرا- کریستوفر فرانک


«نقاب هایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفته یی. خون از گونه ها و پیشانیِ برهنه شده مان می ریخت. با وجود دردی که نفس هامان را بریده بود و ناله هامان را درآورده بود، لبخند همیشگی مان عاقبت ناپدید شد و پس از چند ساعت، چهره ی پیشینمان ظاهر گشت. آن گاه لب هایمان به هم پیوستند.»/ص 91/

ROHAM | ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۴۶
۱۹ اسفند۲۰:۲۷



وقتی کلاغ ها می رقصند-مریم فرهادی

 

«حالا می شد واقعیت او را دید.لمیده بود روی پتوی جمع شده و سیگار نصفه نیمه ای لای دست هایش می سوخت،خیره شده بود به جایی روی زمین،حالا با این پیراهن می شد بدن زنانه اش را دید و شکم برآمده اش را.اول شک کردم اما بعد که چشمم افتاد به دست هایش که بدون دستکش بود مطمئن شدم،دست هایش مردانه نبود.»
(بخشی از داستان مولکان یک چشم.)/ص 17/

ROHAM | ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۷
۱۹ اسفند۲۰:۱۱

 

برای سایه ام می گویم از فروزنده عدالت


«تصویر چهره اش را می کشیدم، چشم ها به رنگ ماش، بینی قلمی، دهان کوچک، گونه های استخوانی...او نمی شد!
همه را پاک کرده دوباره از اول، یک چیزی در آن میان کم بود.
تصویر را دوباره کشیدم، همه ی تلاشم مثل این بود که نقاشی ام مثل چهره ی او باشد مثل خودِ خود او، اما نمی شد.تصویر را با
دست عقب بردم، جلو آوردم.همه چیز بود به جز یک چیز...برق چشمانش نبود.همان ها که با دیدنم صورتش را روشن می کرد
و لب هایش را به خنده باز می کرد.»
(از داستان قلمدان مردی که دیگر نیست.)/ص 35/

ROHAM | ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۱
۱۹ اسفند۱۹:۵۲



دنیا درآغوش من است-میثم نبی
 

«همان موقع های سال بود که آن خبر به گوشمان رسید.بابا جون در آن سوی آب ها دوباره زن گرفته بود.زنی آلمانی که دوتا بچه هم داشت.این چنین وقتی بود.اوایل بهار.فرشته ای را که زیر بالش هایمان ستاره می گذاشت صدا زده بودی.نه برای اینکه لباس ملکه ای زیبا را تنت کند که حالا شاهزاده ای بپسندد یا نپسندد.حتی آن روز آخر هم که نسخه ی خانوم جان را از داروخانه خریدیم رازت را به من نگفتی.ستاره هایت هفت تا شد و با هفت قرص رفتی که برای همیشه سیندرلای سرزمین ستاره ها بشوی.»
( از متن داستان سارای سرزمین دور.)/ص83/

ROHAM | ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۲
۱۹ اسفند۱۹:۱۷



 تارِ مو- سعید بردستانی

«وقتی آدم جایی برای رفتن ندارد، کجا می رود؟ من هم جایی نداشتم که بروم.
دویدن خیلی زود خسته ام کرد. بی هدف راه می رفتم و به آدم هایی نگاه می کردم که از کنارم با عجله می گذشتند و وقتی برای فکر کردن نداشتند.حواسشان به سردی هوا بود،به بغل دستی شان،به چیزی که درباره اش حرف می زدند،به لیزی کف پیاده رو،و بیشتر از همه به روزهای آینده.»/ص 61/

ROHAM | ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۷
۱۸ اسفند۲۲:۳۴



 

مرگ خاموش آقای نویسنده-امیر پروسنان

« آقای نویسنده هم یکی بود مثل همه.کسی که آخر شب ها سیگارش را می کشید و سرش گرم بود و گاهی چیزی می نوشت و می داد به این ور و آن ور که چاپ کنند و شندرغاز کف دستش بگذارند تا اموراتش بگذرد.اصلا هم کلاه کج به سبک نویسنده ها روی سرش نمی گذاشت و مدام توی کافه ها پرسه نمی زد...»
(بخشی از داستان مرگ خاموش آقای نویسند
ه.)/ص 101/

ROHAM | ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۳۴
۱۸ اسفند۲۰:۱۵


 

فراموش شدگان- مریم بشردوست

 

«به خودم آمدم و به طرفش رفتم.صورتش را- که همیشه امتناع می کرد- بوسیدم.شش ماه بود که گرفتار این درد لعنتی شده بود.او بچه ی کاشان و خیلی باصفا بود،تنها بچه ی خانواده ی یک پدر و مادر پیر که بعداز سال ها نذر و نیاز خداوند لطفی کرده و این دختر را به آنها عطا کرده بود.هفده سال برایش نقشه ها کشیده اند تا روزی که اولین خواستگار به دستگیره ی در ضربه زد و همه را خوشحال کرد.چنان ساده و بی ریا این ازدواج صورت می گرفت که این زوج برای جواب آزمایش به نزد پزشک رفتند و آنجا بود که ورق زندگی لیلی عوض شد.طبق تشخیص پزشکان،او به سرطان خون مبتلا بود.»/ص 8,7/

ROHAM | ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۵