اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست-چارلز بوکوفسکی
«با اتوبوس به بخش خیریه ی بیمارستان می رفتم و همان طوری هم برمی گشتم. بچه های توی اتوبوس به من خیره می شدند و از مادرهاشان می پرسیدند: «اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلایی سر صورت اون آقاهه اومده؟» و مادرشان هم ساکتشان می کرد، هیشششششش! آن "هیشششششش" از هر توهینی بدتر بود!».
/ص11،12/