k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

همچو کتابی ست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

- مولانا

k£Եαßη£ʋĪʂ
آخرین نظرات
  • ۲ شهریور ۹۷، ۲۳:۵۲ - موزیلاگ ..
    (:
نویسندگان
۰۳ مرداد۲۱:۴۶


 

بالایِ سرِ آب‌ها- محمدرضا شرفی(خبوشان)
 

« _کلوخه! لنگۀ پوتینه، مین گوجه‌ای، خشاب، پوکه، چتر منور، کلوخه باز، آهن‌پاره، مین گوجه‌ای، کلوخه، پاچۀ شِلوار. کولۀ پاره، کلوخه...
این‌ها را حجت آرام برای خودش می‌گوید و ته گودال را دست می‌کشد و می‌رود جلو. از آن‌طرف خاکریز که آوردیمش بیرون، سپیده زده بود و آسمان را کمی روشن کرده بود. تا آن روز حجت را ندیده بودم که زار بزند. نگاه کردم. نمی‌توانستم چیزی را که حجت دیده بود، تاب بیاورم. همۀ بچه‌های آن‌طرف خاکریز هم به هق‌هق افتادند. آن چشم‌های نافذ، آن پیشانی بلند، آن نگاه نفوذکننده. آن صورت به قول حجت دلبر سر جایش نبود. آتش خمپاره، قاب صورت را از جا کنده بود [...] باید پیدایش می‌کردیم. کورمال‌کورمال، وجب‌به‌وجب خاک گودال را دست می‌کشیم: چتر منور، پوکه، لنگۀ پوتین، فلز سرد، فانوسقه، یک تکه آستین، کلوخ... .
صدای حجت قطع می‌شود. انگار دارد حالا با خودش حرف می‌زند: ای صورتِ یا عِراقی مِبَره به غنیمت یا مِرِه آسمونِ خدا.
از هم فاصله می‌گیریم و دوباره کف دستمان را روی زمین می‌کشیم.
" یک تکه آستین، پوکه، کلوخ... .»
(بخشی از متن داستان غنیمت)/ص33،34/

ROHAM | ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۶
۲۵ تیر۲۲:۳۴


 

قتل حساب‌شده - ویتولد گُمبروویچ


«به‌زانو در دو قدمی آن جنازه که اولین چیزی بود که امکان لمسش را داشتم، به پتویی زل زده بودم که با دقت تا محل اتصال بازوها و دست هایی که پرهیزگارانه روی‌هم گذاشته‌شده بودند، کشیده شده بود. در ظرفِ پای تخت، گل بود و در حفره‌ی بالش، چهره‌ی رنگ‌پریده خودنمایی می‌کرد. به گل‌ها نگاه کردم، بعد دوباره به‌صورت متوفی، اما به ذهنم چیزی خطور نکرد جز این فکر مصرانه و سرسخت که آن صحنه ساختگی بود، مثل یک نمایش. انگار همه‌چیز با طراحی چیده شده بود: آن‌طرف، جنازه‌ای مغرور و دست‌نیافتنی که چشمان بسته و بی‌تفاوتش به سقف دوخته‌شده بود، با بیوه‌ی گریان در کنارش، و این‌طرف، من، یک بازرس، زانوزده، شبیه سگ خطرناکی که بهش پوزه‌بند زده‌اند.»/ص28،29/

ROHAM | ۲۵ تیر ۹۷ ، ۲۲:۳۴
۱۶ تیر۲۰:۲۲




اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می‌زیست-چارلز بوکوفسکی



«با اتوبوس به بخش خیریه ی بیمارستان می رفتم و همان طوری هم برمی گشتم. بچه های توی اتوبوس به من خیره می شدند و از مادرهاشان می پرسیدند: «اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلایی سر صورت اون آقاهه اومده؟» و مادرشان هم ساکتشان می کرد،  هیشششششش! آن "هیشششششش" از هر توهینی بدتر بود!».
/ص11،12/

ROHAM | ۱۶ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۲
۰۹ تیر۰۰:۲۷





تسلط عشق - دُن میگل رویز(روئیس-روئیز)

 

«ما نه‌تنها یک تصویرِ ذهنی، بلکه مطابق با اَقشارِ گوناگونِ مردمی که با آن‌ها در ارتباطیم، تصویرهایی گوناگون می‌سازیم. در خانه تصویری می‌سازیم، در مدرسه تصویری دیگر، و وقتی بزرگ می‌شویم، تصاویری بیش‌تر و بیش‌تر.
همیشه بینِ تصویرِ درونیِ ما از خودمان و تصویری که از خود به دنیای بیرون نشان می‌دهیم تفاوتی فاحش وجود دارد. هر چه این تفاوت بزرگ‌تر باشد، تطابقِ ما با انتظارات و توقعاتِ جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم مشکل‌تر می‌شود. آنگاه، با این عدمِ تطابق، خود را کم‌تر دوست خواهیم داشت...» (تصویرِ کمال)/ص20،21/

ROHAM | ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۲۷
۱۴ خرداد۲۰:۱۸




قصه هایی از برف و هندوانه - محمود افشاری



«هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی رخ داده است. ابری سیاه و سترون بر فراز شهر بود و هوا چنان رو به سردی می رفت که تا یک ساعت دیگر بخار پشت شیشه ها یخ بست. چاره ای نداشتیم جز آن که پای تلویزیون بنشینیم و اخبار را از قاب شیشه ای دنبال کنیم، اما هیچ کس توضیحی منطقی برای این رویداد غیرمنتظره نداشت. تنها چیزی که همه بر سر آن توافق داشتند این بود که آن روز صبح مثل همیشه خورشید طلوع نکرده است! شب سی ام آذر ماه هنوز تمام نشده بود که برنامه های رادیو و تلویزیون هم قطع شدند...»
(بخشی از داستان به رنگ هندوانه)/ص63/

ROHAM | ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۸