k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

k£Եαßη£ʋĪʂ

کتابنویس: کتاب بخون؛ کتاب بنویس . . .

همچو کتابی ست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

- مولانا

k£Եαßη£ʋĪʂ
آخرین نظرات
  • ۲ شهریور ۹۷، ۲۳:۵۲ - موزیلاگ ..
    (:
نویسندگان
۰۹ تیر۰۰:۲۷





تسلط عشق - دُن میگل رویز(روئیس-روئیز)

 

«ما نه‌تنها یک تصویرِ ذهنی، بلکه مطابق با اَقشارِ گوناگونِ مردمی که با آن‌ها در ارتباطیم، تصویرهایی گوناگون می‌سازیم. در خانه تصویری می‌سازیم، در مدرسه تصویری دیگر، و وقتی بزرگ می‌شویم، تصاویری بیش‌تر و بیش‌تر.
همیشه بینِ تصویرِ درونیِ ما از خودمان و تصویری که از خود به دنیای بیرون نشان می‌دهیم تفاوتی فاحش وجود دارد. هر چه این تفاوت بزرگ‌تر باشد، تطابقِ ما با انتظارات و توقعاتِ جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم مشکل‌تر می‌شود. آنگاه، با این عدمِ تطابق، خود را کم‌تر دوست خواهیم داشت...» (تصویرِ کمال)/ص20،21/



واگویه:



[ کتاب را به دستم داد و با تأکید گفت: اینو برای خوندن می‌دمش بهت. گوش کن چی می گم؛ این کتاب برای اینه که فقط بخونیش. به خودت نمی‌دم.
سرم را به تأیید تکان دادم. نگاهم که به صفحه‌ی اول اش افتاد، از یاد تعصب و تأکیدش در آن لحظه، تنها لبخندی کم‌رنگ و محو بر لبم جای گرفت. کتاب یادگاری بود و او خودش، آن را از فرد دیگری به ودیعه و عاریه گرفته بود.
طبیعی بود که برایش، باارزش جلوه کند.
شروع کردم؛ اول اش، آرام‌آرام و بعد، غرق شدم لای صفحاتی که انگار هرلحظه یک معجزه را پیش رویم می‌نمایاند. معجزه‌ی عشق. انقدری وارد بندبندِ کتاب و غرقِ لذتِ خواندن شده بودم که زمان از دستم در برود. وقتی کتاب را بستم، هنوز یک ساعت هم از زمان شروعش نگذشته بود. با لبخندی که از روی لبم کنار نمی‌رفت کتاب را به سمتش گرفتم. چهره‌اش متعجب شد. 
پرسیدم: از کجا می تونم پیداش کنم؟.
داشت کتاب را می‌گذاشت لای دیگر کتاب هایش.
برگشت؛ لبخندی زد، و کتاب را به سمتم گرفت.]


من هم مثل همه، گاه زمانی که به قصد - صرفاً چیز نوشتن - قلم‌به‌دست شده و وانمود کرده‌ام که دارم چیز به درد بخوری می‌نویسم، پس از اندکی -روزمره نویسی- به بدیع‌ترین و سلیس‌ترین جملات نوع بشر، حال چه از روی پیش خوانی آثار نویسندگان بزرگ و مدد ضمیر ناخودآگاه، و چه از روی نبوغ و تفکر، دست‌یافته و خلق شان کرده‌ام. اثر پیش رو هم از این دست‌، نوشته هاست. اعتقاد و اصراری بر کپی بودن مطالب اش ندارم اما حرف اش، فقط و فقط، همین حرف‌هایی ست که من و تو، توی سخن های گاه و بی گاهمان می‌زنیم. همین حرف‌هایی که شبانه‌روز از ذهنمان می‌گذرد و از دهانمان خارج می‌شود. با پوشینه ای از هنر و یاریگری و مدد خواهی از زبان و ادبیات. با جمله‌بندی صحیح و واژگانی درست.
فرق اش هم تنها در این است که ما در گیر و دار معضلات یادمان رفته که گاهی سری به فکرشان بزنیم و به آن‌ها عمیق بیندیشیم.
 بعضی وقت‌ها که با عزیزی حرف می‌زنم، به گلایه‌ها، دردِ دل‌ها، و حرف‌های یومیه‌اش گوش می‌کنم، یا گاهی که - به‌ندرت- سفره‌ی دلم شالاپ جلو رویِ عزیزِ معزز ام باز می‌شود، به جملاتی دست می‌یابم که حس می‌کنم رنگ و بویشان فرق می‌کند. اصلاً انگار ماهیت آن جملات و عبارات چیزی ست ورای یک گفتمانِ دونفره‌ی غیرعلنیِ دوستانه. جملاتی که از روی بی‌حواسی و حواس‌پرتی، خردشدگی اعصاب، رنجیدگی، آزرده حالی و چه و چه و چه... .جملاتی که اندکی توجه و دقتِ بیشتر بهشان، حالِ دلِ آدم را در آنِ واحد خوب می‌کند.
در این اثر هم انگار به آخرین دست‌یافته های دوستِ نزدیک و یارِ غار و رفیق شفیقی گوش می‌کنی که سال‌هاست می‌شناسدت و می‌شناسی اش.



مینی بیوگرافی:



نام اصلی‌اش، دُن میگوئل آنخل روئیس (روئیز) است؛ اما دست بر قضا [در فرهنگ و ادبیات کهن و غنیِ مرز و بومِ ما]، به دُن میگل رویز شهرت دارد. 
اصالتاً مکزیکی تبار، و در 27 اوت 1952 زاده شده است. پیشه‌اش نویسندگی ست اما مدرس نیز هست.
از آثار برجستۀ او می‌توان به کتاب‌های: چهار میثاق(خِرَد سرخ‌پوستان تولتِک)، صدای دانش، باخدای خودت درد و دل کن، استادی در عشق و پنجمین پیمان اشاره کرد. البته او ظاهراً متون شَمَن بازی نوین را نیز تألیف کرده است.
- در فرازِ پایانیِ کتابِ تسلط عشق (کتاب عشق) آورده اند:
او در خانواده‌ای به دنیا آمد و پرورش یافت که همه اهلِ عرفان بودند و دستانی شفابخش و نَفَسی گرم داشتند. همه‌یِ افرادِ خانواده می‌دانستند که میگل راهِ آبا و اجدادی‌اش را ادامه خواهد داد و آموزگارِ عشق خواهد شد و دستانی شفابخش پیدا خواهد کرد. میگل اما، به دانشگاه رفت و جراح شد. روزی حادثه‌ای ناگوار برای میگل رُخ داد و او را تا یک‌قدمی مرگ پیش بُرد. این حادثه، زندگی میگل را دگرگون کرد... بعدها به شمن ها پیوست و در کویر ساکن شد. 
اکنون دو دهه است که او تجربیاتِ باطنیِ خویش را در اختیارِ جهانیان قرار می‌دهد. او مسافرِ صمیمیِ اقلیمِ ناشناخته هاست... سیمای روشنِ این آموزگارِ عشق و معنویت، حاکی از نورانیت و وارستگیِ درونِ اوست.


نمی‌دانم، که تابه‌حال خمیری - مثل خمیر بازی یا خمیر کیک و نان - را با دستتان مالش و ورز داده‌اید؟. خوب؛ چه اتفاقی افتاد؟. پس از گذشت دقایق، و یا سپری شدن ساعتی، خمیرِ در دستتان همان چیزی نشد که می‌خواستید؟. یا دست‌کم آن چیزی که انتظارش می‌رفت؟. همان‌قدر که شما برای به تغییر وا‌داشتن آن خمیر تعجیل کرده و نکرده‌اید، درست به همان نسبت، فرصت و زمان و انرژی صرف شده تا با تلاش و کوشش به خواسته‌تان دست یابید و خمیر حالت نرم و قابل‌انعطاف تری پیدا کند. 
شاید تا حالا منظورم را از مطرح کردن مباحث فلسفی نان و کیک پزی درک کرده باشید. بله؛ کتاب حاضر [در حقیقت نویسنده اش] هم همین کار را می‌کند. درست عین یک آشپز و یا یک نانوای چیره‌دست و ماهر همان کاری را با عقاید و اعتقاداتتان می‌کند که می‌بایست با خمیر نان و کیک بکند.
اشتباه نکنید، من نگفته و نمی‌گویم که قرار است با خواندن این کتاب معجزه‌ای رخ‌داده و احیاناً دچار تحول بشوید. 
این کتاب یک تلنگر کوچک و بی‌صداست؛ فقط همین. که بی‌اثر بودن یا نبودنش به درونِ خودتان برمی‌گردد.
به اعتقاداتتان؛ و میزان پایبندی‌تان به آن‌ها و اینکه چه قدر درست می‌دانیدشان.


*اگر از من بپرسید می‌گویم، طبق ترجمه‌ای که از نام اصلیِ این اثر استنباط می‌شود، می‌بایست، نام اش را تسلط عشق گذاشت. اما برای کتابی که در دست دارم، در بخش عنوانِ اثر، نام دیگری، غیر از نام اصلیِ آن درج‌شده است: کتاب عشق.
باید که نامِ اول درست [تر] باشد اما، اینجا «کتاب عشق» صدایش می‌زنیم؛ توفیری ندارد.

مترجمِ اثر مسیحا برزگر و ناشرِ آن، خانۀ معناست. در تهران و - برای نخستین بار- در سال 1383، با تیراژ (شمار) 5000 نسخه، و در 96 صفحه به چاپ رسیده است.
کتاب عشق اجماعا در پیشگفتاری از مؤلفِ اثر؛ 26 توصیه، پند و یا فصل؛ بخشی جدا از متن کتاب تحت عنوان «نیایش» و چند خطی راجع به مؤلف و مروری بر شرح‌حال و ذکرِ احوالات او خلاصه می‌شود.

این را هم بگویم که این اثر را نمی‌توان به‌سادگی اثری داستان گونه و یا یک مجموعه داستان فرض و محسوب کرد؛ زیرا روایت خاصی را مرور و یا تعریف نمی‌کند.
عنوانِ کتاب به عقیده‌ی من، یکی از سلیس ترین، خوانا ترین، و مناسب‌ترین عناوینی است که می‌توان برای هم چون کتابی برگزید. البته، زمینه‌ی موردبحث را هم تا حدودی - لو- می‌دهد. [عشق اساسا، همه چیز را لو می‌دهد.]
کتاب عشق از هر حیث ستودنی ست. در ابتدای کتاب، پیشگفتاری بر متنِ اصلی وجود دارد که تا حدودی اصلِ ماجرا و به قول معروف موضوع موردبحث را مشخص و معلوم می‌کند.

از این جهت که رویز، در طولِ کتاب، صرفا بر عقاید و یا نتایج تحقیقات و یافته‌هایش تکیه و تأکید کرده می توان این اثر تا حدود، [نیمه] تئوریستی دانست؛ حال‌آنکه رگه‌هایی از فنونِ انرژی درمانی(انرژی مثبت) - البته با استفاده از انرژی های درونی- در آن به چشم می‌خورد. از این سو، کتاب می‌بایست که بر طبق دیدگاه، اصول و عقایدِ مؤلف و یا دست‌کم بر حسبِ نتایجِ پژوهشات، تحقیق و تفحصاتِ راویِ این اثر نوشته‌شده باشد.

کتاب عشق از آن دست کتاب‌هاست که سن و سال نمی‌شناسد [ نروید و یک‌وقت این کتاب را برای یک کودک 5-4 ساله بخوانید و به قول عوام: هوایی‌اش کنید!.] زیرا ملاکِ خواندن این کتاب تنها درک نکات و توصیاتی ست که قرار است به ذهن من و شما تزریق بشود. خواه به دهان ذهنمان شیرین بیاید و خواه، نه. [ راستی، کتاب لطفاً گوسفند نباشید را خوانده‌اید؟!.]

درست است که کتاب عشق سبکی ساده، روان و بی‌پیرایه دارد و بی‌پرده سخن می‌گوید اما - اگر منصفانه بنگریم- ساده سبکی‌اش را نمی‌توان از کم‌اهمیت بودن آن دانست.
/ممکن است که کتاب عشق در نگاهِ اول، کتابی معمولی و تا حدودی مثل کتب دیگر باشد، اما وقتی‌که می‌خوانی‌اش، تازه آنجاست که برایت ارزشمند جلوه می‌کند. آنجاست که صمیمیت و قداست اش را درک و حس می‌کنی./
[عشق؛ تنها زمانی که درک می‌شود می‌تواند یک معجزه باشد.]

همیشه از آن دست انسان‌ها بوده‌ام که در کودکی تعاریف افراد از خودشان، خسته و بی‌حوصله‌ام می‌کرده؛ - البته الآن دیگر از این اخلاق‌ها ندارم!-  پس سخت می‌توانم ادعا کنم که نقاد خوبی هستم که دیر و سخت اقناع می‌شود؛ نمی‌خواهم که در درونتان از این کتاب، مدینۀ فاضله و آرمانشهری بسازم که دستِ آخر، کتاب قانع و راضی‌تان نکند و یک ..... حواله‌ی خودم و روحِ اجداد و نیاکانم بشود؛ اما این را با صراحت و صداقت می‌گویم که کتاب عشق را زمانی خواندم و بعدتر پسندیدم، که دیگر خیلی وقت بود که چیزهای زیادی، خیلی چیزها - و نه همه چیز- راضی‌ام نمی‌کرد.

عوامل فراوانی مرا جذب این کتاب کرد اما یکی از آن نکات بالقوه، تعریف زیبایی بود که در پشت کتاب وجود داشت. چند کلمۀ پشت سرِ هم قطار شده ای که کتاب عشق را این‌گونه  معرفی می‌کنند: راهنمای عملی هنر عشق ورزیدن.
انصافا، تعریفِ جذابی نیست؟.

تا آنجایی که بنده دیده و باخبر ام، اشکالات املایی و نقوص و غلط‌های واژگانی در هیچ کجای کتاب یافت نمی‌شود؛ یا حداقل انقدری کم و ناچیز است که نهایتش به عدم وجود یک حرف در یک کلمه منتهی می شود. ارتباط بین متنِ هر بخش با بخش دیگر نیز، محسوس و عینی ست و مفاهیم به میزان تعریف شده و کتاب احتیاج به تفاسیر و تعابیر اضافه و زائدی ندارد. ترجمۀ اثر نیز مناسب بود؛ و از این جهت مشکلی درش ندیدم.

کتاب‌های دیگر مؤلف را نخوانده‌ام تا  توانایی - و صلاحیت - مقایسه‌ی آثارش را داشته باشم؛ اما به جرئت می‌توانم بگویم که کتاب عشق یکی از قابل‌ملاحظه‌ترین آثار مؤلف و یکی از برترین کتب در مقایسه با کتاب‌های هم رده و هم طراز، هم سبک و هم موضوع است.
نویسنده در طول کتاب، همواره بر این امر تأکید و اصرار ورزیده که باید به دیگران و پیش از آن به خود، عشق ورزید.
و افراد را فارغ از کاستی‌های نهاد و فطرت و ذاتِ آن‌ها، صرفا به خاطر قطب مخالف این کاستی‌ها یعنی محسنات شان، تحسین کرد.  باید افراد را آن طور که هستند دوست داشت. باید حقیقت را جست؛ باید بخشید.




تو؛ آفریننده و مخلوق خویش هستی/نَفسِ تو، تجلی رؤیاها و باورهای توست/:




نخستین رویاروییِ من با متنِ داستان، زمانی بود که  به خاطر پیروی نکردن از عادت بدِ همیشگی‌ام، ترغیب شدم که پیشگفتار کتاب را -همان اولِ کار- مطالعه بکنم. مخصوصاً زمانی که نگاهم روی چند خط اوایل آن سُر خورد: 
شاید تاکنون به این موضوع نیندیشیده باشی، اما کمابیش، هر کدام از ما استاد و مربّی هستیم. ما  استادیم، زیرا قدرتِ آن را داریم که زندگیِ خویش را بیافرینیم و یا آن را ویران کنیم. تو با هر باوری که درباره‌یِ خود داری، آفریننده‌یِ خویشی. واقعیتِ تو، هر آنچه که درباره‌یِ خود باور کرده‌ای، آفریده‌ی خودِ توست./پیشگفتار،ص11/

همین قدر کافی بود تا جرقه‌ای در ذهنم به وجود بیاید و آن سؤالِ کلیشه‌ایِ محض را از خودم بپرسم: قرار بود چه بخوانم؟. این کتاب قرار بود مرا به کجا بکشاند؟. هر چه که جلو می‌رفتم، زمینه و خط روند مباحث و به قولی، قلقِ موضوعات و مطالب، بیشتر دستم می‌آمد. نه؛ خبری از یک داستان وِسترن و یا درام و فانتزی(تفننی) نبود.
قرار بود با یکی سری خرده عقاید، بازی بشود؛ همین.
بخشی از متن کتاب:
تویی که باورهای خویش را می‌آفرینی. همه‌یِ اعمالِ تو و واکنش‌های تو، آفریده‌یِ خودِ تو هستند./پیشگفتار،ص 12/
یکی از سخنانی که کتاب از همان ابتدا بر آن تأکید و اشاره داشته و دارد، در رابطه با موضوعی پراهمیت و کم طرفدار بین عوام است؛[ یا شاید من باید چشم‌هایم را بشویم] موضوعِ قدرتِ والای آفرینندگی انسان.
چندی پیش عزیزِ شناخته‌شده‌ای را دیدم که می‌گفت: انسانِ معتقدی هستم و این یعنی چیزی که باید اتفاق بیفتد، می‌افتد و تقدیر و سرنوشتی که رقم خورده و رقم زده‌شده، [ناگوار یا خوشگوار] رخ خواهد داد و این نکته به من و شما هم ارتباطی ندارد و کاری هم از دستمان برنمی‌آید.
نمی‌دانم چرا مو بر تنم سیخ شد؛ و در یک آن تمامِ انسان‌ها را، تمامِ آن موجودات دوپایی را که اسمشان را گذاشته‌اند اشرف مخلوقات عروسک‌های کوکی‌ای فرض کردم که نیازمند دستی‌اند که مدام کوک شان کند. اگر این سخن - اینکه ما انسان‌ها رام و مطیع تقدیر مقدر شده‌ایم - حقیقی ست، آیا هر یک از ما عروسکان لولیتایی نیستیم؛ در کالبد انسان؟؛ و در قالبِ زن و مرد؟. نمی‌دانم؛ شاید این جمع‌بندی نشانه‌ی عدم دقت و توجه در تمایز بندگی و بردگی بوده باشد. نمی‌دانم... نمی‌دانم...
حقیقتاً این عقیده تفاوت فاحشی با عقیدۀ مطرح‌شده در کتاب عشق دارد. در کتاب عشق، حرف از خلق‌شدگی ست؛ از خالق تا مخلوق. که ما آدم‌ها گاهی نقش هر دوتایش را ایفا می‌کنیم. که اگر چیزی جز این بود، پس از زاییده شدن و در همان بدو تولد خود را در بند و چاه می‌یافتیم؛ نه در تخت و گاه.
انسان توانایی زایش دارد. انسان می‌تواند خلق کند؛ می‌تواند بسازد. انسان آزاد زاده شده است. مگر این سخن حقی نیست که بارها و بارها شنیده و خوانده‌ایم؟. حالا، جای شکی بر آزادی اولیای باری تعالی در زمین خواهد ماند؟.
بخشی از متن کتاب:
زندگیِ تو، تجلیِ رؤیایِ شخصیِ توست. اگر بتوانی برنامه‌ریزیِ رؤیایِ شخصیِ خود را عوض کنی، آنگاه آفریننده‌یِ رؤیاهایِ خویش خواهی شد. کسی که آفریننده‌یِ رؤیاهای خویش می‌شود، شاهکارِ زندگی را خواهد آفرید./دو خیالپرداز، دو رویا؛ص32/
ما انسان‌ها فارغ از اینکه ساخته‌ی دست پرمحبت الله [کلمه‌ای زیباتر از این کلمه، برای جایگزینی‌اش نیافتم] و محصول هنر اوییم در کمال - خضوع و خشوع - و در کمال بندگی، نه خدای خود، بلکه آفریننده و آفریدگار شخصیت درونی و خُلق صیقل‌خورده و نخورده‌ی خودیم. خالقِ آنچه به دیگران می‌نمایانیم؛ ددی و بدسگالی و یا نیک‌رأیی و پاک سرشتی. ما هستیم که فصاحت و پاکی و رذالت و فرومایگی را بر خود روا داشته و برمی‌گزینیم.[ وگرنه از پاک و پاکی، زشتی برنمی‌آید و زاده نمی‌شود.]
این ما هستیم که خالق و مخلوقیم. بله ما انسان‌ها.





گاهی، خودمان باشیم/گاهی خودمان نیستیم؛ گاهی می خواهیم که خودمان نباشیم/:





همه ی ما بدون شک از این امر آگاهیم که در اکثر مواقع دیگران از ما تصویری را می بینند که چیزی درست عکسِ ماجراست - عکسِ حقیقت موجود- ؛ و این بینش نیز نتیجه ی اعمال و کردار ماست. شاید گاهی خوددار بودن را به عکس با پنهان کاری اشتباه می گیرم. به هر حال، خوب یا بد، ما در اکثر مواقع و دست کم در اغلب مواقع این گونه ایم. داریم از درون فرو می ریزیم و حالمان را که می پرسند لبخندی شعف آلود زده و اظهار خوش احوالی می کنیم. [ از کار انسان هایی که خودمان باشیم گاهی روان آدم درد می گیرد.]
ساده تر بیانش می کنم: چرا روراست بهتان نگویم، که گاه انقدری خودمان را توی گیر و دارها و پیچ و تاب های زندگی گم می کنیم که دیگر خوده بر جا مانده مان خبری از خوده اصلی مان نمی دهد؟. چرا بهتان نگویم، که گاه آنچنان ساده و صریح روحمان را به بد می آراییم که دهان از بهت و حیرت باز می ماند و زبان از گفتارش قاصر است؟. چرا بهتان نگویم، که بعضی وقت ها جای صداقت و درستی، دروغ و کذب پیشه کرده و عین خیال مان هم نیست؟. چرا بهتان نگویم، که گاهی عمیقیا و شدیدا خودمان نیستیم؟.
بخشی از متن کتاب:
ما یاد می گیریم خود را کسی وانمود کنیم که نیستیم. ما می کوشیم کسِ دیگری جُز خود باشیم...ما تمرین می کنیم تا بتوانیم خودمان نباشیم؛ چیزی باشیم که واقعا نیستیم. بدین سان، خیلی زود فراموش می کنیم که کیستیم و شروع می کنیم به زندگی کردن با تصورات مان. این گونه است که ما از خودمان دور می شویم./با معصومیتی کودکانه زندگی کن،ص18-19/
 فکر نکنید که این فقر روحی را توی پیشانی من و شما - یا هر که دچارش است- می نویسند تا هر که بهمان رسید این نکته را از نگاه کردن به چهره مان دریابد. نه؛ خودباختگی و فقر گاهی بزرگ تر از این هاست که بشود آن را از لباس پینه دوزی شده و وصله دار و کفش های سوراخ حدس زد؛ درک کرد و فهمید.
در رنگ و بوی دروغ محبوس و گم، تنها و یکه می شویم. با خودمان بیگانه می شویم و از خودمان دور. آخرش هم یک روزی که با خود خلوت کرده ایم در می یابیم که حرف خودمان را هم نمی توانیم بفهمیم. در می یابیم که پایه و اساس درون مان، خوده درون مان، می لنگد. اتفاق هولناکی ست؛ نه؟. 
به خودت دروغ نگو و در ذهنِ مردم چیزی را نساز که در واقعیت وجود ندارد. ببین چه چیزی پیشِ روی توست. اگر خوب شروع کنی، باقیِ مسائل به راحتی حل خواهند شد. زیرا تو می توانی خودت باشی و این کار چندان دشوار نیست./همچون کلیدی در قفل،ص43/
کتاب عشق اما در مبحث "خود بودن" به نکته ی ظریف و زیبایی اشاره می کند: کودکان و خلقیات بی آلایش و بی پیرایه شان؛ که گاه شاد و سرزنده و گاه غمگین و رنجورند. اما هر دو تصویر را در چهره ی تک تک شان دیده و سراغ داریم. ما آگاه و مطمئن هستیم که اگر آسیبی تهدید شان کند، از شدت وهم و هراس اشک خواهند ریخت و خواهند گریست.  ما می دانیم که در عین خوشحالی خواهند خندید و در عین خستگی به سادگی آن را بروز خواهند داد. می دانیم که آنان در عین آزردگی از[هم بازی هاشان] قهر کرده و از آن ها جدا خواهند شد اما در مدت زمان کوتاهی به آنان برخواهند گشت.
بخشی از متن کتاب:
به کودکانی نگاه کن که دو یا سه ساله اند؛ اگر دقت کنی، آن ها را مدام در حالِ بازی می بینی. آن ها مدام می خندند. تخیّلِ آن ها بسیار قوی ست. وقتی چیزی را اشتباه می بینند، فورا واکنش نشان می دهند...کودکان در لحظه یِ حال زندگی می کنند...کودکان احساساتِ خود را بی پرده عیان می کنند...شادترین لحظاتِ زندگیِ ما، لحظاتی هستند که ما مثلِ کودکان زندگی می کنیم. وقتی کودکانه زندگی می کنیم، آنقدر بی پیرایه می شویم که بی مهابا عشقِ خود را ابراز می داریم./با معصومیتی کودکانه زندگی کن،ص16-17/
 می بینید؟؛ کودکان زیبا رفتار و زیبا زندگی می کنند. بیاییم و کمی از آنان راه و رسم زندگی کردن را بیاموزیم.
چه اشکالی دارد که گاهی خودمان باشیم؟؛ و رفتار و اعمال مان با سایر پدیده های پیرامون و اطراف مان، بازتاب قلیانات نهان و نادیده ی درون مان باشد؟.
[وقتی تظاهر به چیزی می کنی که نیستی، همیشه شکست می خوری./خود را بپذیر، یارِ خود را بپذیر،ص44/]





خوشبختی و... عشق/عشق، مرزهای تو را فرومی‌ریزد/:




شاید این جمله زیاد درست نباشد که: عشق زاده‌ی خوشبختی ست.
اما حقیقی و درست است اگر بگوییم که: خوشبختی زاده‌ی عشق است.
عشق به زندگی و زندگی کردن؛ عشق به زنده بودن؛ و عشق به حیات. عشق به خودمان؛ آنکه در حقیقت هستیم؛ و هر چه که هستیم.
عشق، بی‌قید و شرط است. در راهِ عشق، اما و اگری وجود ندارد؛ شرطی وجود ندارد. من تو را همان‌طور که هستی دوست دارم، و تو آزادی هر طور که می‌خواهی باشی./عشق چیست؟،ص29-30/
 عشق به دیگران؛ آنان که میل -عاشقی کردن- را در درونمان برمی‌انگیزند. می‌بینید؟. با عشق دادن به خود و دیگران می‌توان خوشبخت بود. کما اینکه کم ندیده‌ایم افرادی که خوشبختی را یک زایش درونی می‌دانند.
بخشی از متن کتاب:
خوشبختی هرگز از بیرونِ ما نمی‌آید. ما مسئول و سازنده‌یِ خوشبختیِ خود هستیم./خوشبختی ساکنِ درون است،ص23/
یک حس و دریافت پاک؛ یک پندار خلوص آمیز؛ این تعریف خوشبختی است. عشق و خوشبختی، موهبت‌های بزرگی‌اند؛ ورای کلمات چندحرفی.

در ابتدا به خود؛ به دست‌ها، به چشم‌ها، به گوش‌ها، به بدنت عشق بده. تا بدانی که زیبا هستی. که لایق و شایسته‌ی زیبایی هستی؛ و زیبایی، برای توست و برای این است که «تو» به دستش بیاوری.
سپس، و در گام بعد به پیرامونت، به اطرافیانت، به اعضای خانواده‌ات، به کودکان، به برادران، به خواهران، به پدر و مادر و همسرت، عشق و مهر عطا کن.
به همسایگانت، به دوستانت، و به تمامی آشنایان و بستگانت؛ بدون هیچ ترحمی.
اگر زمین بخوری، دستِ من هست که دستِ تو را بگیرد، من می‌توانم کمکت کنم تا برخیزی. من می‌توانم بگویم: « این شفقت و همدلی ست، اما، بی‌تردید، احساسِ ترحم و تأسف نسبت به تو نیست.»/عشق چیست؟،ص28/
 و درنهایت این تو هستی که شاهد زایش عشق و تولد آن درون زندگی‌ات خواهی بود. [ عشق به همه‌جا سرک می‌کشد و به هر چیزی رسوخ می‌کند؛ شک نکن.]
به زمین‌ها، به گل‌ها، و به درختان عشق بده. فکر نکن که این یک دیوانگی ست. فکر نکن که لازم است با هر لبخند تو آنان به خنده افتاده و با خوشنودی‌ات کف بزنند. پرتوقع نباش. ببخش و مهرت را بر آنان ارزانی بدار. فقط یک لبخند؛ یک نوازش انگشتان؛ یک نگاه محبت‌آمیز؛ و تمام. خوشبختی از حالا شروع می‌شود. خوشبختی حالا به در خانه‌ات تقه می‌زند.
عشق، بر احترام مبتنی ست. عشق، برای کسی احساسِ تأسف نمی‌کند، اما سرشار از همدلی ست. عشق، چشمداشتی ندارد. وقتی عشق می‌ورزیم، از توقع و چشمداشت تهی هستیم./عشق چیست؟، ص27/
گاه افرادی هستند که آزرده‌ات می‌کنند، به آن‌ها هم عشق بده؛ و آن‌ها را ببخش. لابد از خودت می‌پرسی، پس آنان که هرگز مرا نبخشیده‌اند چه؟. سؤالی ست بس درست و حقیقی. تمام افراد حقیقتاً توانایی بخشش و مهر و عطوفت را در درون خود نمی‌یابند. که اگر می‌یافتند، جهان لبریز از عشق می‌بود اما این‌گونه نیست.
برای شفای زخم‌های عاطفی، راهی جُز بخشش وجود ندارد. ببخش آن‌هایی را که به تو صدمه زده‌اند؛ حتی اگر گمان می‌کنی آنچه آن‌ها با تو کرده‌اند غیرِقابلِ بخشش است. تو آن‌ها را می‌بخشی، نه به این دلیل که آن‌ها مستحقِ بخشش اَند. تو آن‌ها را می‌بخشی، زیرا دوست نداری با یادآوریِ آزار و اذیتِ آن‌ها خود را رنجیده‌خاطر کنی./بخشش،ص77- 78/
 انسان ضعیف آفریده شد تا به کمک و مساعدةِ هم نوعانش محتاج و نیازمند باشد. به عشقشان؛ و به لطف و محبتشان. اما اگر چاره را در بخشش نیافتی دوری را شرط ادامه‌ی حیات پرمهرت قرار بده. آنگاه شاهد محبتی روزافزون خواهی بود که به مثل قطرات باران، مثل خروش امواج دریا، زندگی‌ات را با خود می‌برد اما به جای آسیب و خرابی روح و جانی دوباره به آن می‌بخشد.
عشق، مرزهای تو را فرومی‌ریزد و از در و دیوارِ وجودِ تو جاری می‌شود. عشقِ تو به همه چیز و همه کس می‌رسد./ با چشمانِ عشق ببین،ص71/
همه‌ی چشم‌ها یارای دیدن عشق نیستند. پس برگ سفید دلت را به مثل جاهلان عشق نادیده تیر رنگ و به جوهر سیاه بی‌مهری مالامال نکن. انسان، به عشق زنده و پابرجاست که اگر نبود، دوست من، هیچ محکوم به اعدامی، تبرئه، هیچ دربندی، آزاد، هیچ گرفتاری، رها، و هیچ منتظری، کامیاب نمی‌شد. البته عشق همیشه و همه‌جا زاییده‌ی انسان نیست. اما بی‌شک انسان، زاییده‌ی عشق است. [ و چه عشقی بزرگ‌تر و ارجح‌تر از عشق باری تعالی؛ خالق و آفریننده‌ی بی‌قید و شرطِ انسان؟.]
پس، بیایید آموزگار عشق شویم و عشق بیاموزیم. که همه‌ی آموزگاران در کارشان بسیار ماهرند...


فکر نمی کنم هرگز روزی فرا برسد که موفق بشوم کتابی را به جد به عنوان بهترین، برترین و والاترین کتابی که در طول سنین مطالعه و سال هایی که چیز خوانده ام معرفی کنم. اما می دانم که بی شک، کتاب عشق را یکی از بهترین هایی که تا به حال خوانده - و به جان و دل و ذهن سپرده ام- خواهم دانست و از آن به حسن و نیکی یاد خواهم کرد.

- ولی خودمانیم؛ همیشه از خوب ها نوشتن و گفتن سخت است. حالا هر چه قدر هم که بخواهیم نفی اش کنیم.



این کتاب هم مثل هر کتاب دیگر، یک سری نکات ارجح [تر] داشت:


- حقیقت یکی ست، اما در قالب های گوناگون جلوه می کند./ پیشگفتار، ص15/
-* ما آدم ها را همان طور اهلی می کنیم که سگ یا حیوانی دیگر را: با تنبیه و پاداش./ با معصومیتی کودکانه زندگی کن، ص19/
- همیشه بینِ تصویرِ درونیِ ما از خودمان و تصویری که از خود به دنیای بیرون نشان می دهیم تفاوتی فاحش و جود دارد. هر چه این تفاوت بزرگ تر باشد، تطابقِ ما با انتظارات و توقعاتِ جامعه ای که در آن زندگی می کنیم مشکل تر می شود./ تصویرِ کمال، ص22/
- زندگیِ تو، تجلیِ رویایِ شخصیِ توست./ دوخیالپرداز، دو رویا؛ ص32/
- عشق، زاده یِ مفاهیمِ ذهنی نیست؛ عشق، زاده یِ عمل است./ عشق، زاده یِ عمل است؛ ص 37/
- عشق در درونِ ماست، اما ما در بیرون آن را می جوییم. بدیهی ست که هرگز عشق را نیابیم./ عشق، در درونِ ماست؛ ص66/
- سه نکته یِ ساده: حقیقت، بخشش، و عشقِ به خود. با این سه نکته یِ ساده، می توان تمامیِ جهان را شفا داد./ شفابخشیِ حقیقت، بخشش و عشق به خود؛ ص73/
- ... بخششِ خود، آغازِ رویشِ عشق در دل است./ بخشش، ص79/
- تظاهر کردن به آنچه که واقعا نیستی، همه یِ نیروی تو را هدر می دهد. اما خود بودن، نیازمندِ صَرفِ انرژی نیست./ نیروی بصیرت، ص83/


[ اگر فردی، با هر نوع اندیشه و اعتقاد، معجزه ی عشق را درک و باور کرده و بر آن پایبند و مقید، و معتقد باشد، کم ترین چیزی که از خواندن این کتاب دستگیرش خواهد شد، شعفی وصف ناپذیر و دانشی است که به او بینشی جدید را القا می کند.]


کتاب عشق، تِم [theme] و فضایی ایده ئالیستی-ایده ئالیسم(ایده محور)- عقیدتی و تئوری مآبانه دارد و سبکی درمانگرانه؛ و متنی روان. اما با تخفیف می شود آن را کتابی علمی-عملی دانست. از این جهت که نکات و مسائل خاصی را در رابطه با موارد زناشویی و عشق میان همسران بیان می کند. در ضمن، کتاب عشق کتابی ست کم حجم و کم صفحه؛ پس بهانه ها را کنار بگذارید و اگر به کتابی با نکات بالا علاقه مندید، دست بکار شوید و تهیه اش کرده و مطالعه کنید؛ که [ خداوند بر نادانی، عذر نمی پذیرد.]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن1: تسلط عشق(کتاب عشق)/تهران، نشر خانۀ معنا، چاپ اول، 1383/ 5000 نسخه/ 96 صفحه/ 29 بخش- فصل/ نسخۀ جیبی/
پ ن2: این کتاب، از سوی یک دوستِ [عزیز] به دستِ من رسیده؛ در نتیجه مبلغی در ازایش نپرداخته و آن را به قیمت رخیص و گزافی نخریده ام؛ مگر به قیمتِ دوستی. ( و چه قدر خوش حال می شوید اگر بگویم، این کتاب قرار نبوده به دست من برسد. موضوع واگویه را که یادتان هست؟!.). البته، در مکانِ چاپِ قیمت، مبلغِ 1000 تومان ناقابل، درج شده است. [ قیمت کتاب حتی به میزان و به اندازۀ تیراژ اش هم نیست!. چه قدر در قیمت و قیمت گذاری افول کرده ایم.]
پ ن3: والله این کتاب در اَشکال مختلف و در اندازه های متفاوت در گودریدز و در انظار عمومی قابل مشاهده است. اما آخرین کتابی که به این نام در گودریدز قرار گرفته، از سوی خوانندگان نمره ی 4.26 از 5 را کسب کرده است. نظری غیر از این ندارم.

ROHAM | ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۲۷

KETABNEVIS

ketabnevis

ادبیات داستانی آمریکا

انتشارات خانه معنا

داستان کوتاه

داستانی

دن میگل رویز

مجموعه داستان

کتابنویس

کم صفحات

نظرات  (۶)

سلام

من خیلی اتفاقی از گوگل اومدم

با اجازتون من اینجا برای دوستمم فرستادم تا بیاد ببینه

ممنون

پاسخ:
سلام و درود بر شما.
چه خوب[از جهت بازدیدتان از وبلاگ]؛ صاحب اجازه اید. ان شاء الله که مطالب مفید فایده واقع شوند.

پاینده باشید؛ عزیزِ کتابدوست...
سلام
تشکر بابت معرفی کتب خوب و تأثیر گذار...
پاسخ:
سلام و درود...
تشکر منباب اهمیت دادن به مطالعه ی کتاب و نظری که داشته اید.

پاینده باشید.
جالب که کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم را می خوانم. حدودا ۱۴۰ مین صفحه رسیدم. 
داشتم میگفتم این کتاب هربار هرصفحه یک کشیده میزند و آدم را تکان می دهد. 
ممنون از معرفی کتاب
پاسخ:
سلام.
بله؛ اساسا فراگیری فنون عشق ورزی ما را به خودمان بازمی گرداند؛ و بهمان می فهماند که کجا ایستاده ایم.
به قول شما: سیلی مهیبی ست.

امیدوارم که معرفی-نقد حاضر، مفید فایده واقع شود.
متشکرم منباب نظری که داشته اید.

۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۱ میله بدون پرچم
سلام
این جمله را دوست داشتم:
ما یاد می گیریم خود را کسی وانمود کنیم که نیستیم. ما می کوشیم کسِ دیگری جُز خود باشیم...ما تمرین می کنیم تا بتوانیم خودمان نباشیم؛ چیزی باشیم که واقعا نیستیم. بدین سان، خیلی زود فراموش می کنیم که کیستیم و شروع می کنیم به زندگی کردن با تصورات مان. این گونه است که ما از خودمان دور می شویم.
پاسخ:
سلام.
از این باب خوشحالم.
کتاب عشق(تسلط عشق) از این دست جملات، زیاد دارد.
امیدوارم که معرفی-نقدِ حاضر توانسته باشد دست کم، جزء کوچکی از این اثرِ زیبا را به نمایش بگذارد و مورد قبول واقع شود.
که ما هر چه کتابت و تحریر کنیم، صرفا مشتی ست از خروار.


در سریال معلم دهکده؛ نامزد معلم ازش میپرسه شما که قاضی بودید چرا رها کردید و معلم شدید؟
ایشون جواب میدن:
چون وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می آمدند دقیق می شدم 
می دیدم که اونها کسانی هستند که یا آموزش ندیده اند
و یا آموزشی که دیده اند درست نبوده و به خودم گفتم: به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.
و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی عادل نیازمندیم
برای فرزندانمان قصه هایی بگوییم که بیدار شوند نه قصه هایی که به خواب فرو روند
بیداری وجدان و خرد دلنشین تر از خواب است

پاسخ:
سلام.
ژوزه ساراماگو در بخشی از اثر کوری می نویسد:
,, ما کور نشده ایم، کور هستیم!. چشم داریم اما نمی‌بینیم.
 کورهایی که می‌توانیم ببینیم، اما نمی‌بینیم.
هر زمان که این جمله را می بینم یا به گوشم می خورد، هول برم می دارد.
لرز، هراس، وحشت.
خیلی وقت است که زندگی مان، بی آنکه بدانیم و بخواهیم، شده است درست عین پادآرمانشهرهای توی کتاب ها و فیلم ها..
عشق کم کم یادمان می رود و جایش را هوس و عادت می گیرد.
علم آهسته آهسته یادمان می رود و جایش را بینش کورکورانه می گیرد.
بینش و بصیرت آرام آرام یادمان می رود و جایش را کوری و نابینایی می گیرد.
عدل یادمان می رود و جایش را نفع می گیرد.
یکدلی و همیاری یادمان می رود و جایش را: 
'من بزرگم، تو کوچکی؛ پس هر چه من بگویم....' می گیرد.
آلزایمر مزمن گرفته ایم.
خدا آخر و عاقبت مان را به خیر کند.

روایتی که برگزیده و آورده بودید را بسیار دوست داشتم.
متشکرم منباب نگاه تیز و موشکافانه تان.
بعضی حرف ها مرا، عجیب به فکر فرو می برد.
مثل شاعر معاصرمان که می گفت:

«وقتی که میرم تو خودم شاید، پاییز سال بعد  برگردم.»


پایدار باشید.
۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۹ ابوالفضل بیگدلی
عالی...

پایدار باشید
پاسخ:
درود بر شما.
متشکرم.


سلامت باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی